مهراد هم دانشگاهیم بود. هم درسش خوب بود هم اخلاقش.
مهراد همدانشگاهیم بود. هم درسش خوب بود هم اخلاقش.
برای دیده شدن نیازی به جلب توجه نداشت! قد و قواره و شخصیتش جوری بود که هرجا میرفت، ناخودآگاه حواس همه رو پرت خودش می کرد. همیشه شاد و پر انرژی بود.
هنوز اولین باری که دیدمش خوب یادمه. آخرای ترم اولم بود. همون وقتی که تو سالن نشسته بود و هول هولکی با بچه ها درس میخوند که بره سر میان ترم ولی تا لحظه ی آخر دست از شوخی برنمیداشت!
همینجوری که داشت برای دوستش درس توضیح میداد سرشو آورد بالا و نگاهش افتاد به من..
خندید... خندیدم.... همین!
میگفتن ترم آخره. بعد از مدتی فهمیدیم همسایه ایم. خونه هامون باهم دوتا خیابون فاصله داشت. از اون به بعد بود که با هم رفتیم. با هم اومدیم.
کسی نفهمید چرا نصف درسای ترم آخرشو حذف کردکه یک ترم اضافی تر بمونه، ولی کمکم شوخیای دوستامون شروع شد!
همه فهمیده بودن چه خبره جز خودمون دوتا. ولی خیلی طول نکشید که رابطمون شوخی شوخی جدی شد...
.
دنیا خیلی قشنگه وقتی کسی که دوستش داری دوستت داره! کنارش خوشحال بودم، آرامش داشتم، بیشتر وقتمون رو باهم بودیم، وقتی هم که نبود همه ی حواسش پیشم بود. تنها چیزی که نگرانم میکرد تفاوت فرهنگی و خانواده هامون بود! ولی با تمام وجود دوسم داشت و من اینو با تک تک سلول هام حس میکردم...
.
موضوع داشت خیلی جدی میشد که یه لحظه حس کردم حتما با هم به مشکل می خوریم. حس کردم کنار یکی دیگه خوشبخت تره...
آدم وقتی جوون تره فکر میکنه همیشه یکی پیدا میشه که دوسش داشته باشه، همیشه یکی هست که با بودنش حس خوب بیاره... ولی خیلی سال باید بگذره تا بفهمی فقط همون یه نفر بوده. فقط همون یه بار.......
همین شد که زدم زیر همه چی!
میدونستم بعد از این همه مدت همینطوری ول نمیکنه بره. یه سناریوی حسابی چیدم که فکر کنه با کسی ام... این تنها نقطه ضعفش بود که باعث میشد از من بگذره
آخرش خیلی تلخ و بی خداحافظی از هم جدا شدیم...
یکی از دوستامون خیلی سعی کرد متقاعدم کنه که اشتباه میکنم. ولی من فکر می کردم کار درستیه! فکر می کردم دارم دوتامونو نجات می دم!
بعد از مدتی شنیدم رفته خواستگاری یکی از فامیلاش. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که همون دوستش همه چیو بهش گفت...
شب عقدش زنگ زد بهم
کلی گریه کرد، حرفاش که تموم شد
فقط گفتم دیگه هیچ وقت بهم زنگ نزن. و گوشی رو قطع کردم.
ما دیگه هیچ وقت همدیگه رو ندیدیم
هیچوقت....
*
چند روز پیش رفته بودم فروشگاه که لیست خرید مادرو تهیه کنم
بین قفسه ها داشتم راه میرفتم که یه دختر دو سه ساله توجهمو جلب کرد. موهاشو خرگوشی بسته بودن. سطل پاستیلو بغل کرده بود و سعی میکرد با دستای کوچولوش درشو باز کنه. وقتی دید دارم با خنده نگاش می کنم بهم خندید و دست تکون داد.
به خرید کردنم ادامه دادم. وسط قفسه ی بعدی بودم که یه صدای آشنا گفت "اهورا، اینجایی بابا؟" خون تو رگام منجمد شد! از لای قفسه ها سرک کشیدم دیدم بابای همون دخترهس!
"بیا بریم خونه! "
مهراد بود
دخترشو بغل کرد...اسم منو گذاشته بود روش...
از قفسه ها اومدم بیرون که نگاشون کنم
اون منو ندید
ولی اهورا سرشو گذاشته بود رو شونه های باباش و
واسم دست تکون میداد...
#اهورا_فروزان
برای دیده شدن نیازی به جلب توجه نداشت! قد و قواره و شخصیتش جوری بود که هرجا میرفت، ناخودآگاه حواس همه رو پرت خودش می کرد. همیشه شاد و پر انرژی بود.
هنوز اولین باری که دیدمش خوب یادمه. آخرای ترم اولم بود. همون وقتی که تو سالن نشسته بود و هول هولکی با بچه ها درس میخوند که بره سر میان ترم ولی تا لحظه ی آخر دست از شوخی برنمیداشت!
همینجوری که داشت برای دوستش درس توضیح میداد سرشو آورد بالا و نگاهش افتاد به من..
خندید... خندیدم.... همین!
میگفتن ترم آخره. بعد از مدتی فهمیدیم همسایه ایم. خونه هامون باهم دوتا خیابون فاصله داشت. از اون به بعد بود که با هم رفتیم. با هم اومدیم.
کسی نفهمید چرا نصف درسای ترم آخرشو حذف کردکه یک ترم اضافی تر بمونه، ولی کمکم شوخیای دوستامون شروع شد!
همه فهمیده بودن چه خبره جز خودمون دوتا. ولی خیلی طول نکشید که رابطمون شوخی شوخی جدی شد...
.
دنیا خیلی قشنگه وقتی کسی که دوستش داری دوستت داره! کنارش خوشحال بودم، آرامش داشتم، بیشتر وقتمون رو باهم بودیم، وقتی هم که نبود همه ی حواسش پیشم بود. تنها چیزی که نگرانم میکرد تفاوت فرهنگی و خانواده هامون بود! ولی با تمام وجود دوسم داشت و من اینو با تک تک سلول هام حس میکردم...
.
موضوع داشت خیلی جدی میشد که یه لحظه حس کردم حتما با هم به مشکل می خوریم. حس کردم کنار یکی دیگه خوشبخت تره...
آدم وقتی جوون تره فکر میکنه همیشه یکی پیدا میشه که دوسش داشته باشه، همیشه یکی هست که با بودنش حس خوب بیاره... ولی خیلی سال باید بگذره تا بفهمی فقط همون یه نفر بوده. فقط همون یه بار.......
همین شد که زدم زیر همه چی!
میدونستم بعد از این همه مدت همینطوری ول نمیکنه بره. یه سناریوی حسابی چیدم که فکر کنه با کسی ام... این تنها نقطه ضعفش بود که باعث میشد از من بگذره
آخرش خیلی تلخ و بی خداحافظی از هم جدا شدیم...
یکی از دوستامون خیلی سعی کرد متقاعدم کنه که اشتباه میکنم. ولی من فکر می کردم کار درستیه! فکر می کردم دارم دوتامونو نجات می دم!
بعد از مدتی شنیدم رفته خواستگاری یکی از فامیلاش. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که همون دوستش همه چیو بهش گفت...
شب عقدش زنگ زد بهم
کلی گریه کرد، حرفاش که تموم شد
فقط گفتم دیگه هیچ وقت بهم زنگ نزن. و گوشی رو قطع کردم.
ما دیگه هیچ وقت همدیگه رو ندیدیم
هیچوقت....
*
چند روز پیش رفته بودم فروشگاه که لیست خرید مادرو تهیه کنم
بین قفسه ها داشتم راه میرفتم که یه دختر دو سه ساله توجهمو جلب کرد. موهاشو خرگوشی بسته بودن. سطل پاستیلو بغل کرده بود و سعی میکرد با دستای کوچولوش درشو باز کنه. وقتی دید دارم با خنده نگاش می کنم بهم خندید و دست تکون داد.
به خرید کردنم ادامه دادم. وسط قفسه ی بعدی بودم که یه صدای آشنا گفت "اهورا، اینجایی بابا؟" خون تو رگام منجمد شد! از لای قفسه ها سرک کشیدم دیدم بابای همون دخترهس!
"بیا بریم خونه! "
مهراد بود
دخترشو بغل کرد...اسم منو گذاشته بود روش...
از قفسه ها اومدم بیرون که نگاشون کنم
اون منو ندید
ولی اهورا سرشو گذاشته بود رو شونه های باباش و
واسم دست تکون میداد...
#اهورا_فروزان
۴.۱k
۲۳ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.