کلمات در ذهنم آتش میگیرند

کلمات در ذهنم آتش میگیرند . . .
انگار هیچکدامشان دوست ندارند ،
عریان بر صفحه بنشینند ،
و باتو حرف بزنند . . .
شرم حضورت ،
واژه هارا به تکاپو انداخته . . .
حتی تصور اینکه ،
چشم هایی نظاره گر این جمله هاست ،
هراس را در من شکوفا میکند . . .

از کجا باید ببنویسم . . .
از ناکجای حادثه . . .
از آهنگ هایی که ،
صدایش را از گیتار شکسته ی مردی ،
هر نیمه شب میشنوم . . .
وخواب هایی که روزی به بیداری میرسند . . .
از خوشبختی های کوچکی ،
که در کوله پشتی مدرسه ام گم شد . . .
و تو که هیچ چیز ،
جای نبودنت را پر نمیکند . . .

نه . . . !
کافیست . . .
رشته کلام باید بریده شود . . .
دوست ندارم از خاطرات مردی بنویسم ،
که غروب و طلوع خورشید را ،
گریه میکند . . .
آینده هنوز در راه است . . .
اما در شعر های مضطرب من ،
هیچ چیز زیر و رو نمیشود . . .
مگر کاغذهایی که ،
دچار زردی و سالخوردگی خواهند شد . . .
شعر ها نه . . .
شعرها نه . . .
اما شاعر میشکند . . .
ودر روزمرگی هی پیر میشود . . . !
من به ایمان تو ایمان دارم . . .
و دلخوش روزهای نیامده میمانم . . .


" حال و هوای این دل ِ خرابمو میدونی
تو پای حرفای دل ِ عاشق من میمونی ... "
دیدگاه ها (۱)

درد دارد که هرچه بنویسی،نتوانی که شرح ِ غم بدهی!درد دارد به ...

در یادداشتی عاشقانه آمده بود: «خواب بودید، بوسیدم‌تان، ولی ا...

مُردم . . . .و سـال های ســال ،از ایــن مــاجــرا گــذشــت ....

آهسته می آییشعرهایم را میخوانی و میروی ...به خیالت که نمی فه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط