از یه جایی ب بعد دوست نداشتم از خواب پاشم و در عین حال ...

از یه جایی ب بعد دوست نداشتم از خواب پاشم و در عین حال از مردم میترسیدم. این بزرگترین سردرگمی زندگیم بود. بارها به خودکشی فکر کرده بودم اما با خودم میگفتم تهش چی؟ اگه یهو زنده موندم چی؟ من میمونمو یه بدن ناقص و آدمایی که هر لحظه با ترحم بهم نگاه میکنن. راهای زیادی و بررسی کردم و فهمیدم همشون احتمال زنده موندن دارن. از احتمال بدم میاد. یا همه چی یا هیچی! برا همین این روشو بیخیال شدم. تصمیم گرفتم زنده بمونم. اما نه برای اینکه زندگی کنم. فقط برای اینکه زنده بمونم.
دیدگاه ها (۳)

خدایا..بعضی شبام میشه، نگا اسمون میکنمو ازت کلی قول میگیرم.....

میخوام بگم همه چی ارزش ناراحتیو داره پس تا اونجایی ک میتونین...

راجب احساساتش جوری صحبت میکرد که انگار داره محبوب ترین جکِ س...

" متانویا ، به معنای تغییر افکار ، سبک زندگی ، علایق ، بیرون...

🕯️ لبخند زیر بازجوییپارت نهمفئولایفئودور نیکولایسگ های ولگر...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۸ا.ت تو ذهنش :رفتم به خدمتکاره گفتم...

دارم میرم اتاق عمل

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط