" او در چاه بود " داستان کوتاه 2 پارتی به قلم: آدلی
پیج روبیکامون کنار صفحه تگ شده، فالو شه👀✨
.
#او_در_چاه_بود
#پارت_1
یه زن و مرد توی مزرعه ای فرسوده دور از مردم زندگی میکردن . شوهر ، پیرمردی شرور و بداخلاق بود که از زندگی با همسرش لذت می برد ، اون به ندرت با زنش صحبت می کرد و وقتی اون چیزی می گفت ، پرخاش می کرد و بهش میگفت که دهنشو ببنده .
یه روز ، مرد در حال کندن چاه توی خونه اش بود و همسرش به اون کمک میکرد . یهویی ، کف از سوراخ عمیق خارج شد . مرد متعجب شد و می خواست ببینه چه اتفاقی افتاده ، بنابراین به همسرش گفت که به خونه برگرده و چراغ قوه بیاره .
زن اومد و مرد چراغ قوه رو روشن کرد ، اونو به طناب بست و توی گودال انداخت . پایین و پایینتر رفت ، اما مهم نبود که چقدر طناب رها کرد ، به نظر نمی رسید که طناب به ته برسه ، مرد شروع به کشیدن طناب به عقب کرد ، اما به چیزی گیر کرد . در نهایت مرد به سختی توانست طناب رو بالا بکشه . وقتی طناب بالا اومد . چراغ قوه شکسته بود ولی در عوض ، یه کیف کوچیک سفید به اون وصل شده بود . با دستای لرزون ، اونو باز کرد . و در کمال تعجب ، یه تیکه طلا همراه با یه یادداشت دست نویس توش بود .
مرد یادداشت رو برداشت و سعی کرد اونو بخونه ، اما به زبانی نوشته شده بود که نمی توانست بفهمتش ، بنابراین کاغذو دور انداخت . اون به همسرش گفت که برای خرید چراغ قوه بیشتر به شهر میره و بهش دستور داد تا زمانی که بیاد ، حفره رو زیر نظر داشته باشه .
به محض اینکه شوهرش رفت ، به سرعت به خونه برگشت و توی کمد ها به دنبال فرهنگ لغت گشت که متوجه شد روش نوشته : « غذا بفرست »
زن یه تیکه ژامبون بزرگ رو از یخچال بیرون آورد . وقتی به سوراخ برگشت ، ژامبون رو توی یه سطل گذاشت ، اونو به طناب بست و پایین فرستادش...
.
.
برای خوندن ادامه داستان به پیج زیر برید
@band_angoshti
.
#او_در_چاه_بود
#پارت_1
یه زن و مرد توی مزرعه ای فرسوده دور از مردم زندگی میکردن . شوهر ، پیرمردی شرور و بداخلاق بود که از زندگی با همسرش لذت می برد ، اون به ندرت با زنش صحبت می کرد و وقتی اون چیزی می گفت ، پرخاش می کرد و بهش میگفت که دهنشو ببنده .
یه روز ، مرد در حال کندن چاه توی خونه اش بود و همسرش به اون کمک میکرد . یهویی ، کف از سوراخ عمیق خارج شد . مرد متعجب شد و می خواست ببینه چه اتفاقی افتاده ، بنابراین به همسرش گفت که به خونه برگرده و چراغ قوه بیاره .
زن اومد و مرد چراغ قوه رو روشن کرد ، اونو به طناب بست و توی گودال انداخت . پایین و پایینتر رفت ، اما مهم نبود که چقدر طناب رها کرد ، به نظر نمی رسید که طناب به ته برسه ، مرد شروع به کشیدن طناب به عقب کرد ، اما به چیزی گیر کرد . در نهایت مرد به سختی توانست طناب رو بالا بکشه . وقتی طناب بالا اومد . چراغ قوه شکسته بود ولی در عوض ، یه کیف کوچیک سفید به اون وصل شده بود . با دستای لرزون ، اونو باز کرد . و در کمال تعجب ، یه تیکه طلا همراه با یه یادداشت دست نویس توش بود .
مرد یادداشت رو برداشت و سعی کرد اونو بخونه ، اما به زبانی نوشته شده بود که نمی توانست بفهمتش ، بنابراین کاغذو دور انداخت . اون به همسرش گفت که برای خرید چراغ قوه بیشتر به شهر میره و بهش دستور داد تا زمانی که بیاد ، حفره رو زیر نظر داشته باشه .
به محض اینکه شوهرش رفت ، به سرعت به خونه برگشت و توی کمد ها به دنبال فرهنگ لغت گشت که متوجه شد روش نوشته : « غذا بفرست »
زن یه تیکه ژامبون بزرگ رو از یخچال بیرون آورد . وقتی به سوراخ برگشت ، ژامبون رو توی یه سطل گذاشت ، اونو به طناب بست و پایین فرستادش...
.
.
برای خوندن ادامه داستان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۳k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.