پیج روبیکامون کنار صفحه تگ شده، فالو شه👀✨
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_28
یلدا: آره میپسندی؟
یاسر: معلومه، طراحیش خیلی عالیه و اینا هم خیلی خوشگلن:)
از لحنش و تعریفش لبخندی زدم
یاسر: اتاق کوچیک ولی قشنگیه همه چی یک رنگ و مرتبه
یلدا: دختر همسایمون رو مرتب بودن و تمیزی خیلی حساسه
یاسر برگشت نگام کرد ولی مهربون نه عصبی نه مغرور و نه بی احساس نگاهش معنی و برق خاصی داشت که به ثانیه نکشید طرز نگاهش و عوض کرد
نگاه شیطنت بار و مرموزی بهم کرد لرزی به تنم افتاد و از نگاه یاسر پنهون نموند و منی که جلوی پریز که کنار تخت تو اتاق بود وایستاده بودم و یاسر دست راستشو از جیبش در آورد کنار پریز برقی که کنار تخت بود گذاشت و صورتش و خم کرد و به طرز عجیبی بهم نزدیک شد قشنگ میتونستم از این زاویه چشای خوش رنگ و مژه های بلندشو ببینم ولی انقدر فاصله ش باهام کم بود که از خجالت سر به زیر انداختم واقعا راه فرار نداشتم و بین هیکل بزرگش و دیوار پشت سرم گیر افتاده بودم و یلدای شر و یه دنده اگه الان کلمه ای اشتباه از دهنش در میومد معلوم نیست عاقبتش چی میشه چه برسه به حرکتی اشتباه
یاسر که پیروز مندانه نگام میکرد لبخندی زد
یاسر: چیشد جوجه؟ چرا شیطونی نمیکنی؟
برای جوجه گفتنش دلم لرزید تا به حال کسی منو اینطوری صدا نکرده بود
سرشو که نزدیک به صورتم بود و جابه جا کرد و کنار سرم جلوی گوشم برد و با صدای آروم تری حرفشو ادامه داد
یاسر: میترسی یاسر یوقت کاری کنه؟ آره خوب حقم داری چون الان تو چنگ منی و راه فراری ام نداری!
تک خنده ای کرد باعث شد ترس و و به طرز ناباورانه ای بهم تزریق کنه سرشو از کنار گوشم عقب کشید و سرشو نزدیک به لبام آورد نگاهش رو دوخت به لب هام و با لحن شیطونی که آمیخته به خنده بود دوباره لب باز کرد
یاسر: ببین اول کاری میخوام بهت یچیزی رو بفهمونم!
این پسر مودب و آرومی که میبینی یه وقتایی کله خر و شیطون میشه کاری نکن که کار دست خودت و خودش بده!
یلدا: م.. من..
یاسر انگشت اشاره شو نمایشی رو لبم گذاشت و هیش کش داری گفت
یاسر: الان من فقط حرف میزنم تو گوش میکنی جوجه!
چرا همش جوجه جوجه میکرد شاید نمیدونست از القاب کوچیک و کیوت خوشم میاد که بجای اسمم استفاده بشه چون اینجوری دلم میلرزه. لب باز کردم که بگم چشم ولی نزاشت آوایی از لب هام خارج بشه چون سریع گفت: هیشششششش
نگامو به پایین دوختم که کمی از معذب بودنم کم کنه
یاسر: حالا تو چاییم فلفل میریزی دختر؟ مگه چیکارت کردم نامرد؟! تو که انقدر کوچولویی منو اذیت میکنی؟ تو که قد بند انگشتمی؟ آره بند انگشتی؟
راست میگفت کاری نکرده بود و من تو چاییش فلفل ریخته بودم
وجدانم به درد اومد ولی شیطنتم کوتاه نمیومد
و مغزم بهم میگف هیچی نگو بعدا به حسابش برس!
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_28
یلدا: آره میپسندی؟
یاسر: معلومه، طراحیش خیلی عالیه و اینا هم خیلی خوشگلن:)
از لحنش و تعریفش لبخندی زدم
یاسر: اتاق کوچیک ولی قشنگیه همه چی یک رنگ و مرتبه
یلدا: دختر همسایمون رو مرتب بودن و تمیزی خیلی حساسه
یاسر برگشت نگام کرد ولی مهربون نه عصبی نه مغرور و نه بی احساس نگاهش معنی و برق خاصی داشت که به ثانیه نکشید طرز نگاهش و عوض کرد
نگاه شیطنت بار و مرموزی بهم کرد لرزی به تنم افتاد و از نگاه یاسر پنهون نموند و منی که جلوی پریز که کنار تخت تو اتاق بود وایستاده بودم و یاسر دست راستشو از جیبش در آورد کنار پریز برقی که کنار تخت بود گذاشت و صورتش و خم کرد و به طرز عجیبی بهم نزدیک شد قشنگ میتونستم از این زاویه چشای خوش رنگ و مژه های بلندشو ببینم ولی انقدر فاصله ش باهام کم بود که از خجالت سر به زیر انداختم واقعا راه فرار نداشتم و بین هیکل بزرگش و دیوار پشت سرم گیر افتاده بودم و یلدای شر و یه دنده اگه الان کلمه ای اشتباه از دهنش در میومد معلوم نیست عاقبتش چی میشه چه برسه به حرکتی اشتباه
یاسر که پیروز مندانه نگام میکرد لبخندی زد
یاسر: چیشد جوجه؟ چرا شیطونی نمیکنی؟
برای جوجه گفتنش دلم لرزید تا به حال کسی منو اینطوری صدا نکرده بود
سرشو که نزدیک به صورتم بود و جابه جا کرد و کنار سرم جلوی گوشم برد و با صدای آروم تری حرفشو ادامه داد
یاسر: میترسی یاسر یوقت کاری کنه؟ آره خوب حقم داری چون الان تو چنگ منی و راه فراری ام نداری!
تک خنده ای کرد باعث شد ترس و و به طرز ناباورانه ای بهم تزریق کنه سرشو از کنار گوشم عقب کشید و سرشو نزدیک به لبام آورد نگاهش رو دوخت به لب هام و با لحن شیطونی که آمیخته به خنده بود دوباره لب باز کرد
یاسر: ببین اول کاری میخوام بهت یچیزی رو بفهمونم!
این پسر مودب و آرومی که میبینی یه وقتایی کله خر و شیطون میشه کاری نکن که کار دست خودت و خودش بده!
یلدا: م.. من..
یاسر انگشت اشاره شو نمایشی رو لبم گذاشت و هیش کش داری گفت
یاسر: الان من فقط حرف میزنم تو گوش میکنی جوجه!
چرا همش جوجه جوجه میکرد شاید نمیدونست از القاب کوچیک و کیوت خوشم میاد که بجای اسمم استفاده بشه چون اینجوری دلم میلرزه. لب باز کردم که بگم چشم ولی نزاشت آوایی از لب هام خارج بشه چون سریع گفت: هیشششششش
نگامو به پایین دوختم که کمی از معذب بودنم کم کنه
یاسر: حالا تو چاییم فلفل میریزی دختر؟ مگه چیکارت کردم نامرد؟! تو که انقدر کوچولویی منو اذیت میکنی؟ تو که قد بند انگشتمی؟ آره بند انگشتی؟
راست میگفت کاری نکرده بود و من تو چاییش فلفل ریخته بودم
وجدانم به درد اومد ولی شیطنتم کوتاه نمیومد
و مغزم بهم میگف هیچی نگو بعدا به حسابش برس!
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۴.۴k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.