معرفی فیک (زندگی مافیایی من)
شخصیت های اصلی:جونگ کوک ، ا/ت
شخصیت های فرعی:تهیونگ ،یونگی،مادر ا/ت ،پدر ا/ت ،خواهر ا/ت ،مادر کوک ،پدر کوک
کوک: ۲۵سالشه رعیس بزرگ ترین باند مافیا ست خیلی خشن و بی رحم
ا/ت:یه دختر ایرانی که با خانوادش زندگی میکنه ،خشن ،مهربون،و خیلی جذاب، ۱۹سالشه و میخواد برای کار و ادامه تحصیل به کره بره
باصدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم واییی خدا داره دیرم میشه ساعت ۵صبح بود و من ساعت ۸پرواز داشتم سریع بلند رفتم حموم یه دوش ۵مینی گرفتم و اومدم بیرون لباس پوشیدم و دوباره وسایلم رو چک کردم همه چیز رو برداشتم ، آها داشت یادم میرفت شمشیرم و دستکش بوکس ام رو هم برداشتم (بچه ها ا/ت از ۶ سالگی شمشیر زنی کار میکرده و از ۱۲سالگی هم بوکس) رفتم از اتاق بیرون چمدون هام هم برداشتم من از طرف دانشگاه بورسیه شدم به کره و حالا وقتش رسیده یه زندگی جدید برا خودم بسازم
رفتم پیش مامانم داشت میز صبحانه رو میچید رفتم پیشش (علامت ا/ت_ علامت مادر ش #)
_سلام صبح بخیر
#سلام صبح توهم بخیر دخترم آماده شدی برای پرواز
_اره مامان همه چیز امادست
@سلام صبح بخیر دخترم (پدر ا/ت)
_ صبح بخیر بابا
دایانا هنوز خوابه
#اره برو بیدارش کن
_باشه
رفتم سمت اتاق دایانا تا بیدارش کنم
در اتاقش رو باز کردم رفتم بالا سرش
_دایانا آبجی کوچولو بیدار شو
دایانا...... دایاناااااا
&بله بزار بخوابم(خوابالو)
_ باشه خودت خواستی ولی اگه دیگه من برم و تا مدت ها منو نبینی گردن خودته
اینو که گفتم شتاب زده از جایش بلند شد
&چی داری میری مگه ساعت چنده
_ساعت ۵:۳۰ دقیقه است بلند شو من ۶ باید راه بیوفتم
سریع از جایش بلند شد و رفت صورتش رو بشوره باهم رفتیم پیش مامان و بابا و صبحانه خوردیم منم کم کم آماده شدم که برم نگاه کردم دیدم ساعت ۶رو نشون میده چمدون هامو برداشتم و از خانوادم خدا حافظی کردم
به سمت فرودگاه حرکت کردم سوار هواپیما شدم و روی صندلی ای که رزرو کرده بودم نشستم
(چند ساعت بعد)
از هواپیما پیاده شدم و به سمت هتل رفتم یه اتاق گرفتم و وسایلم رو گزاشتم یه دوش چند مینی گرفتم لباس هام رو پوشیدم و به سمت دانشگاه رفتم
(فلش بک به یک سال بعد)
الان یک ساله که اومدم کره و خیلی پیشرفت کردم خیلی زود تونستم یه میکاپ آرتیست حرفه ای بشم جوری که الان دارم به سمت یکی از کمپانی های معروف کره برای کار میرم
اما وسط را یه ون سیاه جلوم ایستاد و ۴ تا مرد هیکلی ازش پیاده شدن بهشون اهمیت ندادم و خواستم که ازشون رد بشم یکیشون از بازوم گرفت منم خیلی سریع دستش رو پس زدم و با چند زربه اونو به زمین زدم
چون برمی کار بودم خیلی راحت زدمش که دیدم بقیشون دارن بهم نزدیک میشن شروع کردم به مبارزه که ........
لطفا نظر بدید
الان پارت بعد رو میزارم
شخصیت های فرعی:تهیونگ ،یونگی،مادر ا/ت ،پدر ا/ت ،خواهر ا/ت ،مادر کوک ،پدر کوک
کوک: ۲۵سالشه رعیس بزرگ ترین باند مافیا ست خیلی خشن و بی رحم
ا/ت:یه دختر ایرانی که با خانوادش زندگی میکنه ،خشن ،مهربون،و خیلی جذاب، ۱۹سالشه و میخواد برای کار و ادامه تحصیل به کره بره
باصدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم واییی خدا داره دیرم میشه ساعت ۵صبح بود و من ساعت ۸پرواز داشتم سریع بلند رفتم حموم یه دوش ۵مینی گرفتم و اومدم بیرون لباس پوشیدم و دوباره وسایلم رو چک کردم همه چیز رو برداشتم ، آها داشت یادم میرفت شمشیرم و دستکش بوکس ام رو هم برداشتم (بچه ها ا/ت از ۶ سالگی شمشیر زنی کار میکرده و از ۱۲سالگی هم بوکس) رفتم از اتاق بیرون چمدون هام هم برداشتم من از طرف دانشگاه بورسیه شدم به کره و حالا وقتش رسیده یه زندگی جدید برا خودم بسازم
رفتم پیش مامانم داشت میز صبحانه رو میچید رفتم پیشش (علامت ا/ت_ علامت مادر ش #)
_سلام صبح بخیر
#سلام صبح توهم بخیر دخترم آماده شدی برای پرواز
_اره مامان همه چیز امادست
@سلام صبح بخیر دخترم (پدر ا/ت)
_ صبح بخیر بابا
دایانا هنوز خوابه
#اره برو بیدارش کن
_باشه
رفتم سمت اتاق دایانا تا بیدارش کنم
در اتاقش رو باز کردم رفتم بالا سرش
_دایانا آبجی کوچولو بیدار شو
دایانا...... دایاناااااا
&بله بزار بخوابم(خوابالو)
_ باشه خودت خواستی ولی اگه دیگه من برم و تا مدت ها منو نبینی گردن خودته
اینو که گفتم شتاب زده از جایش بلند شد
&چی داری میری مگه ساعت چنده
_ساعت ۵:۳۰ دقیقه است بلند شو من ۶ باید راه بیوفتم
سریع از جایش بلند شد و رفت صورتش رو بشوره باهم رفتیم پیش مامان و بابا و صبحانه خوردیم منم کم کم آماده شدم که برم نگاه کردم دیدم ساعت ۶رو نشون میده چمدون هامو برداشتم و از خانوادم خدا حافظی کردم
به سمت فرودگاه حرکت کردم سوار هواپیما شدم و روی صندلی ای که رزرو کرده بودم نشستم
(چند ساعت بعد)
از هواپیما پیاده شدم و به سمت هتل رفتم یه اتاق گرفتم و وسایلم رو گزاشتم یه دوش چند مینی گرفتم لباس هام رو پوشیدم و به سمت دانشگاه رفتم
(فلش بک به یک سال بعد)
الان یک ساله که اومدم کره و خیلی پیشرفت کردم خیلی زود تونستم یه میکاپ آرتیست حرفه ای بشم جوری که الان دارم به سمت یکی از کمپانی های معروف کره برای کار میرم
اما وسط را یه ون سیاه جلوم ایستاد و ۴ تا مرد هیکلی ازش پیاده شدن بهشون اهمیت ندادم و خواستم که ازشون رد بشم یکیشون از بازوم گرفت منم خیلی سریع دستش رو پس زدم و با چند زربه اونو به زمین زدم
چون برمی کار بودم خیلی راحت زدمش که دیدم بقیشون دارن بهم نزدیک میشن شروع کردم به مبارزه که ........
لطفا نظر بدید
الان پارت بعد رو میزارم
۲۳.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.