عاشقاه های پاک

عاشقاه های پاک


قسمت چهل و هشت




دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد
مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد ..
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود



از هر موضوعی،کتاب میخواند
یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود
گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟



سرش را بالا انداخت
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود
_باید این را تا صبح تمام کنم
صبح ک بیدار شدم ،تمامش کرده بود
با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود...
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک،بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود....

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱)

عاشقانه های پاکقسمت چهل و نهبا همین اراده اش دوباره کنکور شر...

عاشقانه های پاکقسمت پنجاهروز ب دنیا امدن فرزند سوممان،ایوب ا...

عاشقانه های پاکقسمت چهل و هفتبستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ...

عاشقانه های پاکقسمت چهل و ششنفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط