پارت ۴۷
#پارت_۴۷
تصمیم گرفتم برنج عدس درست کنم...سریع تر درست میشد..
پس دست به کار شدم و شروع کردم به پاک کردن عدس..
حالا اگه خونه بودم...هععییی....مامان میگفت اگه درس نداری بیا کمک...
منم میگفتم.....بعلـــــه...شما دختر اوردی که کوزت بازی کنه دیگه...
و اونم میگفت اصلا نمیخواد بچه تو درس بخونی از سرمونم زیاده..و کلی میخندیدیم...
بازم مرور خاطرات....بازم...
حواسم نبود...
یهو با صدای شهین خانم از فکر اومدم بیرون...
-ببخشید...نفهمیدم...چی گفتید؟؟
-گفتم چیزی شده.؟؟
-نه..چطورر!!
-اخه داری مثل ابر بهاری گریه میکنی..
یه دست به صورتم کشیدم...اصلا حواسم نبود....داشتم همینطور اشک میریختم...
خنده تلخی کردم...
-هیچی...یاد مامانم افتادم..
-اممم....حال مامانت خوبه...
اخه...حتما فکر دیگه ای کرده...
-بله...امروز اون و داداشم میرسن تهران...
-به سلامتی...
-ممنونم..
اومد کنارم نشست...
-عدس پلو میخوای درست کنی...
سرم و تکون دادم...
-بده من....بده مادر کمکت کنم...
-اصلا....شما تازه از راه رسیدید خسته اید....برید استراحت کنید.
-ای بابا....این چند روز من فقط خوردم و خوابیدم....بده من دخترم...
-یعنی به من اطمینان ندارید..
خندید...
-این چه حرفیه...معلومه که دارم...گفتم شاید خسته باشی...پس من چی کنم؟؟
-شما......امممم....با من حرف بزنید که حوصلتون سر نره...
-میخوای بازی هم کنیم...
-اون که بلهههههه..
خندید...
-خب...پس من برنج پاک میکنم...
-مرغتون یه پا داره...
-اره...
خندیدم...اگه شهین خانم باشه...راحت تر میتونم اینجارو تحمل کنم...
اقا وارد اشپزخونه شد....
-شهین خانم خداحافظ..
-به سلامت...
و رفت...
در کل منو ادم حساب نمیکنه...ولش کن بابا...مگه کی هست...
هامین:
انگار با شهین خانم جور شده بود....میگفتن و میخندیدن...
موقعی که شهین خانم نیست باید با این دختره تلافی کنم..
سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم...
کیوان این چند روز کچلم کرده بود که چرا نمیام شرکت..
حتما الان هم باز خواستم میکنه... #حقیقت_رویایی🌙
لایک نظر فراموش نشه😉 😊
تصمیم گرفتم برنج عدس درست کنم...سریع تر درست میشد..
پس دست به کار شدم و شروع کردم به پاک کردن عدس..
حالا اگه خونه بودم...هععییی....مامان میگفت اگه درس نداری بیا کمک...
منم میگفتم.....بعلـــــه...شما دختر اوردی که کوزت بازی کنه دیگه...
و اونم میگفت اصلا نمیخواد بچه تو درس بخونی از سرمونم زیاده..و کلی میخندیدیم...
بازم مرور خاطرات....بازم...
حواسم نبود...
یهو با صدای شهین خانم از فکر اومدم بیرون...
-ببخشید...نفهمیدم...چی گفتید؟؟
-گفتم چیزی شده.؟؟
-نه..چطورر!!
-اخه داری مثل ابر بهاری گریه میکنی..
یه دست به صورتم کشیدم...اصلا حواسم نبود....داشتم همینطور اشک میریختم...
خنده تلخی کردم...
-هیچی...یاد مامانم افتادم..
-اممم....حال مامانت خوبه...
اخه...حتما فکر دیگه ای کرده...
-بله...امروز اون و داداشم میرسن تهران...
-به سلامتی...
-ممنونم..
اومد کنارم نشست...
-عدس پلو میخوای درست کنی...
سرم و تکون دادم...
-بده من....بده مادر کمکت کنم...
-اصلا....شما تازه از راه رسیدید خسته اید....برید استراحت کنید.
-ای بابا....این چند روز من فقط خوردم و خوابیدم....بده من دخترم...
-یعنی به من اطمینان ندارید..
خندید...
-این چه حرفیه...معلومه که دارم...گفتم شاید خسته باشی...پس من چی کنم؟؟
-شما......امممم....با من حرف بزنید که حوصلتون سر نره...
-میخوای بازی هم کنیم...
-اون که بلهههههه..
خندید...
-خب...پس من برنج پاک میکنم...
-مرغتون یه پا داره...
-اره...
خندیدم...اگه شهین خانم باشه...راحت تر میتونم اینجارو تحمل کنم...
اقا وارد اشپزخونه شد....
-شهین خانم خداحافظ..
-به سلامت...
و رفت...
در کل منو ادم حساب نمیکنه...ولش کن بابا...مگه کی هست...
هامین:
انگار با شهین خانم جور شده بود....میگفتن و میخندیدن...
موقعی که شهین خانم نیست باید با این دختره تلافی کنم..
سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم...
کیوان این چند روز کچلم کرده بود که چرا نمیام شرکت..
حتما الان هم باز خواستم میکنه... #حقیقت_رویایی🌙
لایک نظر فراموش نشه😉 😊
۹۰.۵k
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.