پارت ۴۶
#پارت_۴۶
-ببخشید اقا این دختر خانم کین؟
-این دختر خدمتکار جدیدمه...
لب شهین خانم به خنده باز شد و دستشو اورد جلو..
-سلام دخترم خوبی..
خیلی به دلم نشست..منم دست دادم..
-سلام ممنون...حالتون خوبه...شما باید شهین خانم باشید...
-بله عزیزم...و شما؟؟
-من..آنالی همتی هستم..خوشبختم..
-همچنین..
بعد روبه اون گودزیلا کرد...
-یعنی قراره منو بیرون کنی..؟!
-این چه حرفیه...من بدون شما نمیتونم زندگی کنم...میدونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود...اومدن انالی اینجاها داستان داره...شما که رو تخم چشم مایید..
شهین خانم لبخندی زد..
-لطف داری پسرم..
وااااای...چه زن مربون و با نمکی...خدایااا...کاشکی همیشه اینجا باشه...
منم که یک گیاه سبز...به نام برگ هویچ بودم...که مونده بودم مثل وزق نگاهشون میکردم...
تک سرفه ای کردم تا بدونن منم اونجام...
-اممم....شما صبحونه خوردید...؟؟
-اره دخترم خوردم..
روبه اقا کردم..
-شما صبحانتون رو نمیخورید...؟
-نه...فقط چایی....درضمن حواست به شهین خانم باشه...پاهاش درد میکنه...نزار چیز سنگین بلند کنه..بیشتر کارارو خودت انجام بده..
-چ...چشم..حواسم هست..
-خوبه..
-فقط یه چیزی..
برگشت طرفم و منتظر نگاهم کرد..
-ساعت سه مامانمو امیر علی میرسن...
-باشه میبرمت...امیر علی کیه؟؟
-داداشم دیگه...
-اها..
بعد کمک شهین خانم کرد و چمدوناش رو برد بالا..
رفتم و چایی رو عوض کردم..یخ شده بود...
واسه ناهار چی درست کنم...
حالا مامانو درک میکنم..ـکه هرروز صبح از من یا بابا میپرسید..چی درست کنم..
ماهم هرچی میگفتیم ردش میکرد...و اخر سر هم غذای مد نظر خودشو درست میکرد...هههه
با مرور خاطرات اهی کشیدم.. #حقیقت_رویایی🌙
(چرا دیگه کامنت نمیزارید...بزارید تا من هم انرژی بگیرم...😊 )
-ببخشید اقا این دختر خانم کین؟
-این دختر خدمتکار جدیدمه...
لب شهین خانم به خنده باز شد و دستشو اورد جلو..
-سلام دخترم خوبی..
خیلی به دلم نشست..منم دست دادم..
-سلام ممنون...حالتون خوبه...شما باید شهین خانم باشید...
-بله عزیزم...و شما؟؟
-من..آنالی همتی هستم..خوشبختم..
-همچنین..
بعد روبه اون گودزیلا کرد...
-یعنی قراره منو بیرون کنی..؟!
-این چه حرفیه...من بدون شما نمیتونم زندگی کنم...میدونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود...اومدن انالی اینجاها داستان داره...شما که رو تخم چشم مایید..
شهین خانم لبخندی زد..
-لطف داری پسرم..
وااااای...چه زن مربون و با نمکی...خدایااا...کاشکی همیشه اینجا باشه...
منم که یک گیاه سبز...به نام برگ هویچ بودم...که مونده بودم مثل وزق نگاهشون میکردم...
تک سرفه ای کردم تا بدونن منم اونجام...
-اممم....شما صبحونه خوردید...؟؟
-اره دخترم خوردم..
روبه اقا کردم..
-شما صبحانتون رو نمیخورید...؟
-نه...فقط چایی....درضمن حواست به شهین خانم باشه...پاهاش درد میکنه...نزار چیز سنگین بلند کنه..بیشتر کارارو خودت انجام بده..
-چ...چشم..حواسم هست..
-خوبه..
-فقط یه چیزی..
برگشت طرفم و منتظر نگاهم کرد..
-ساعت سه مامانمو امیر علی میرسن...
-باشه میبرمت...امیر علی کیه؟؟
-داداشم دیگه...
-اها..
بعد کمک شهین خانم کرد و چمدوناش رو برد بالا..
رفتم و چایی رو عوض کردم..یخ شده بود...
واسه ناهار چی درست کنم...
حالا مامانو درک میکنم..ـکه هرروز صبح از من یا بابا میپرسید..چی درست کنم..
ماهم هرچی میگفتیم ردش میکرد...و اخر سر هم غذای مد نظر خودشو درست میکرد...هههه
با مرور خاطرات اهی کشیدم.. #حقیقت_رویایی🌙
(چرا دیگه کامنت نمیزارید...بزارید تا من هم انرژی بگیرم...😊 )
۶۸.۵k
۱۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.