پارت دوم در آغوش هم

پارت دوم – در آغوش هم

صبح روز بعد، نور آفتاب از میان درختان به آرامی در دل جنگل می‌تابید. هر دو در سکوت در کنار هم قدم می‌زدند. هیونجین می‌دانست که چیزی در او تغییر کرده است. هر لحظه‌ای که در کنار فیلیکس بود، برایش معجزه‌آسا بود.

فیلیکس به هیونجین نگاه کرد و لبخند زد. «هیونجین، من همیشه فکر می‌کردم که دنیا فقط یک بازی است، اما وقتی تو را پیدا کردم، فهمیدم که عشق واقعی، تنها چیزی است که باقی می‌ماند.»

هیونجین قلبش دوباره تپید. این جمله‌های ساده، او را به طور کامل تسخیر کرده بود. او دستش را به طرف فیلیکس دراز کرد و به آرامی گفت: «فیلیکس، این عشق نمی‌تواند یک بازی باشد. برای من، تو همه چیز هستی.»

فیلیکس با نرمی دست هیونجین را گرفت و در دلش با خود گفت که دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند آنها را از هم جدا کند. نگاهش به هیونجین عمیق‌تر شد و با صدای ملایمی که تنها برای او بود گفت: «هیونجین، از این به بعد، هیچ چیزی در دنیا نمی‌تواند ما را از هم جدا کند.»

هیونجین نزدیک‌تر شد، به گونه‌ای که چهره‌هایشان نزدیک به هم بود. در این لحظه، هیچ چیزی جز صدای نفس‌هایشان در هوا شنیده نمی‌شد. هیونجین به آرامی لب‌هایش را به فیلیکس نزدیک کرد و در دلش همان چیزی را که همیشه می‌خواست گفت:
«فیلیکس، من تو را می‌خواهم. همیشه...»

فیلیکس با لبخندی در دل و چشمان پر از اشتیاق، پاسخ داد:
«هیونجین، من هم تو را می‌خواهم. همیشه.»

آن‌ها در آغوش یکدیگر پناه گرفتند، در دنیای خودشان، جایی که هیچ‌چیز نمی‌توانست آن‌ها را از هم جدا کند. در آغوش هم، احساس کردند که برای همیشه در کنار هم خواهند بود.

---
دیدگاه ها (۰)

--دوپارتی هیونلیکس -- پارت اول – در دل شب‌های نرمهیونجین به ...

سناریو وقتی خوابن روشون آب می‌ریزی ...چان:وقتی روش آب می‌ریز...

یک روز به دیدنت می‌آیمبرای شنیدن صدای قلبت،سرم را بر روی سین...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط