دوپارتی هیونلیکس
--
دوپارتی هیونلیکس
--
پارت اول – در دل شبهای نرم
هیونجین به آرامی به پشت درختی تکیه داد. شب، همانطور که همیشه میشود، تاریک و پر از سکوت بود. در این سکوت، تنها صدای قلبش بود که میتپید. او میدانست که باید از احساساتش پنهان بماند، اما در این شب خاص، دیگر نمیتوانست آنها را مخفی کند. به نگاهش که به دور دستها خیره شده بود، چیزی درونش میخواست فریاد بکشد. در آن شب، همه چیز برای هیونجین متفاوت به نظر میرسید.
فیلیکس از دور آمد، قدمهای نرم و سبک او در شب خاموش تنها صدای کمحجم برگها را به گوش میرساند. وقتی به هیونجین رسید، نگاهش را از بالا به پایین داد و لبخندی به او زد. «هیونجین، همیشه وقتی من به تو نگاه میکنم، حس میکنم که همه چیز در این دنیا متوقف میشود.»
هیونجین سرش را به آرامی چرخاند. نگاهش شبیه به دریاچهای آرام بود، اما در دلش طوفانی میخروشد. «فیلیکس، تو هم همیشه مرا به نوعی آرام میکنی. اما چرا همیشه باید اینطور باشد؟ چرا نمیتوانم این احساس را فراموش کنم؟»
فیلیکس قدمی جلوتر گذاشت و به چشمان هیونجین نگاه کرد. قلبش پر از احساسات ناگفته بود، اما سعی کرد آنها را کتمان کند. با صدای آرام و خاصی گفت:
«چون ما دو نفر برای هم ساخته شدهایم، هیونجین. شاید هنوز نمیفهمی، ولی این چیزی است که در اعماق قلبمان جاری است.»
هیونجین یک نفس عمیق کشید. چشمانش کمی تنگ شد و آهسته گفت: «نه، من میفهمم، فیلیکس. فقط میترسم... میترسم که به این احساسات اجازه دهم تا همه چیز را تغییر دهند.»
فیلیکس دستش را به آرامی روی شانهی هیونجین گذاشت و در چشمهای او نگاه کرد:
«هیونجین، ترس فقط یک سد است. اگر میخواهی این دیوار را بشکنی، باید جرات داشته باشی. من اینجا هستم، و همیشه خواهم بود. تو تنها نیستی.»
هیونجین حس کرد که در دلش چیزی به آرامی باز میشود. برای اولین بار در تمام این مدت، دیگر ترسی احساس نمیکرد. فقط عشق بود، چیزی که در قلبش میتپید. «پس بیایید این دیوار را بشکنیم، فیلیکس. بیایید در کنار هم باشیم.
دوپارتی هیونلیکس
--
پارت اول – در دل شبهای نرم
هیونجین به آرامی به پشت درختی تکیه داد. شب، همانطور که همیشه میشود، تاریک و پر از سکوت بود. در این سکوت، تنها صدای قلبش بود که میتپید. او میدانست که باید از احساساتش پنهان بماند، اما در این شب خاص، دیگر نمیتوانست آنها را مخفی کند. به نگاهش که به دور دستها خیره شده بود، چیزی درونش میخواست فریاد بکشد. در آن شب، همه چیز برای هیونجین متفاوت به نظر میرسید.
فیلیکس از دور آمد، قدمهای نرم و سبک او در شب خاموش تنها صدای کمحجم برگها را به گوش میرساند. وقتی به هیونجین رسید، نگاهش را از بالا به پایین داد و لبخندی به او زد. «هیونجین، همیشه وقتی من به تو نگاه میکنم، حس میکنم که همه چیز در این دنیا متوقف میشود.»
هیونجین سرش را به آرامی چرخاند. نگاهش شبیه به دریاچهای آرام بود، اما در دلش طوفانی میخروشد. «فیلیکس، تو هم همیشه مرا به نوعی آرام میکنی. اما چرا همیشه باید اینطور باشد؟ چرا نمیتوانم این احساس را فراموش کنم؟»
فیلیکس قدمی جلوتر گذاشت و به چشمان هیونجین نگاه کرد. قلبش پر از احساسات ناگفته بود، اما سعی کرد آنها را کتمان کند. با صدای آرام و خاصی گفت:
«چون ما دو نفر برای هم ساخته شدهایم، هیونجین. شاید هنوز نمیفهمی، ولی این چیزی است که در اعماق قلبمان جاری است.»
هیونجین یک نفس عمیق کشید. چشمانش کمی تنگ شد و آهسته گفت: «نه، من میفهمم، فیلیکس. فقط میترسم... میترسم که به این احساسات اجازه دهم تا همه چیز را تغییر دهند.»
فیلیکس دستش را به آرامی روی شانهی هیونجین گذاشت و در چشمهای او نگاه کرد:
«هیونجین، ترس فقط یک سد است. اگر میخواهی این دیوار را بشکنی، باید جرات داشته باشی. من اینجا هستم، و همیشه خواهم بود. تو تنها نیستی.»
هیونجین حس کرد که در دلش چیزی به آرامی باز میشود. برای اولین بار در تمام این مدت، دیگر ترسی احساس نمیکرد. فقط عشق بود، چیزی که در قلبش میتپید. «پس بیایید این دیوار را بشکنیم، فیلیکس. بیایید در کنار هم باشیم.
- ۱.۵k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط