ازدواج اجباری
#پارت10
جیمین : بفرمایید شام امادست.
مهمونا شامشونو خوردن و جیمین گفت :
خوب گایز ، همگی ساکت باشید .میخام یه چیزی بگم .
من سال ها متنظر یه نفر بودم که یه روزی برسه ازش خواستگاری کنم و الان میخام این کارو بکنم .
یکی از مهمونا : ات چی؟
جیمین : اون زن من نیست دیگه.
مهمونا : وا 😐
جیمین : میخام از عشقم یونا خواستگاری کنم .
یونا : واییی...مرسی ...ددی جون .
جیمین : عشقم ، حاظری با من ازدواج کنی ؟
یونا : معلومه عشقم😘
جیمین : بلاخره این روز رسید..
مهمونا دست زدن و تبریکگفتن ..
یکی از مهمونا : حالا عروسیتون کیه ؟
جیمین : اطلاع میدم ..
ویو جیهوپ :
دیدم که جیمین داره انگشتر میده به یونا که ازش خواستگاری کنه ..
دیدم ات داره اون گوشه گریه میکنه و سریع رفت سمت اتاقش ..
جیهوپ : تق..تق..تق
ات : ب..بله..
جیهوپ : میتونم بیام تو ؟ جیهوپم ...
ات : ب..باشه..حق..حق.
جیهوپ : داری گریهمیکنی ؟
ات : ا..اره..
جیهوپ : چرا؟
ات : بخاطر اینکه من خیلی بدبختم ...
جیمین ویو :
داشتم دنبال ات میگشتم که دیدم صداش از اتاق میاد :
ات : من هیچوقت یاد نگرفتم خودمو دوست داشته باشم من صرفا مجبور شدم؛ مجبور شدم حداقل تلاش کنم. میدونی برای چی؟ برای اینکه دیدم نه... حتی نزدیک ترین آدمای زندگیمم جنس قلبشون مثل من نیست. نه اینکه ادمای سنگدلی باشنا نه. صرفا دیدگاهشون شکل من نیست. قبلا هم گفتم، به خیلی چیزایی که من بهشون توجه میکنم و حواسم هست، توجه نمیکنن و حواسشون نیست. منم دیدم اگه بخوام اهمیت بدم به حرفایی که از طرف ذهنایی گفته میشه که بی اهمیت و بی فکر نسبت به تاثیر و ضربه ایی که داره به من میزنه، خب... خورد میشم.
ولی موفق نشدم. هنوزم اهمیت میدم حالا خ.ریت یا جزوی از انسان بودن یا خ.ریتی که جزوی از انسان بودن هستو نمیدونم.
اما حداقل مجبور شدم خودم اهمیت بدم به خودم. اگه یه جایی کم اوردم و اونا گفتن دیدی شدنی نبود، نتونستی؟ منم به جای تایید کردنشو صد تا بدتر گفتنش به خودم؛ که معمولا اینکارو از بچگیم کردم و هنوزم به اشتباه خیلی موقع ها میکنم؛ من بگم عیبی نداره، نشد؟ فدای سرت.
حرفایی که دوست داشتم از اونا بشنوم و خودم به خودم بگم. هنوزم کاملِ کامل موفق نشدم ولی مجبورم. مجبور.پدرم منو فروخته .. کسی منو دوست نداره ..نه پدر مادرم..حق..حق...منم دوست داشتم...یه..شوهر..خوب داشته باشم ..که کتکم نزنه...منم دوست داشتم ..عاشقم باشه..بچه دار بشیم..باهم بریم بیرون..مامان بابام منو تو انباری نگه میداشتم وقتی کار بدی میکردم ..حق.حق..بهم غذا نمیدادن ..حق..حق..
جیمین : از حرفاش فهمیدم که تنهاست و هیچیکی بهش اهمیت نمیده .
ولی بمنچه تقصیر ه.رزگیشه ...
جیمین : هوی..بیا بیرون برای یونا اب پرتغال درست کن ..
ات سریع اشکاشو پاک کرد و گفت : باشه..الان میام.
جیهوپ : واقعا که از تو بعید بود جیمین چرا اینو اذیت میکنی انقدر ؟
جیمین : چیه ؟ نکنه تو هم عاشق این هرزه شدی ؟
جیهوپ : خجالت بکش ..
جیمین : بدو گمشو بیرون اب پرتغالتو درست کن...
ات رفت برای یونا اب پرتغال درست کرد .
ات : بیا ..
یونا : ایشش...مرسی..
یونا از قصد اب پرتغالو ریخت رو ات ..
که یه دفعه یه مردی جذاب و خوشتیپ کتشو در اورد و .....
جیمین : بفرمایید شام امادست.
مهمونا شامشونو خوردن و جیمین گفت :
خوب گایز ، همگی ساکت باشید .میخام یه چیزی بگم .
من سال ها متنظر یه نفر بودم که یه روزی برسه ازش خواستگاری کنم و الان میخام این کارو بکنم .
یکی از مهمونا : ات چی؟
جیمین : اون زن من نیست دیگه.
مهمونا : وا 😐
جیمین : میخام از عشقم یونا خواستگاری کنم .
یونا : واییی...مرسی ...ددی جون .
جیمین : عشقم ، حاظری با من ازدواج کنی ؟
یونا : معلومه عشقم😘
جیمین : بلاخره این روز رسید..
مهمونا دست زدن و تبریکگفتن ..
یکی از مهمونا : حالا عروسیتون کیه ؟
جیمین : اطلاع میدم ..
ویو جیهوپ :
دیدم که جیمین داره انگشتر میده به یونا که ازش خواستگاری کنه ..
دیدم ات داره اون گوشه گریه میکنه و سریع رفت سمت اتاقش ..
جیهوپ : تق..تق..تق
ات : ب..بله..
جیهوپ : میتونم بیام تو ؟ جیهوپم ...
ات : ب..باشه..حق..حق.
جیهوپ : داری گریهمیکنی ؟
ات : ا..اره..
جیهوپ : چرا؟
ات : بخاطر اینکه من خیلی بدبختم ...
جیمین ویو :
داشتم دنبال ات میگشتم که دیدم صداش از اتاق میاد :
ات : من هیچوقت یاد نگرفتم خودمو دوست داشته باشم من صرفا مجبور شدم؛ مجبور شدم حداقل تلاش کنم. میدونی برای چی؟ برای اینکه دیدم نه... حتی نزدیک ترین آدمای زندگیمم جنس قلبشون مثل من نیست. نه اینکه ادمای سنگدلی باشنا نه. صرفا دیدگاهشون شکل من نیست. قبلا هم گفتم، به خیلی چیزایی که من بهشون توجه میکنم و حواسم هست، توجه نمیکنن و حواسشون نیست. منم دیدم اگه بخوام اهمیت بدم به حرفایی که از طرف ذهنایی گفته میشه که بی اهمیت و بی فکر نسبت به تاثیر و ضربه ایی که داره به من میزنه، خب... خورد میشم.
ولی موفق نشدم. هنوزم اهمیت میدم حالا خ.ریت یا جزوی از انسان بودن یا خ.ریتی که جزوی از انسان بودن هستو نمیدونم.
اما حداقل مجبور شدم خودم اهمیت بدم به خودم. اگه یه جایی کم اوردم و اونا گفتن دیدی شدنی نبود، نتونستی؟ منم به جای تایید کردنشو صد تا بدتر گفتنش به خودم؛ که معمولا اینکارو از بچگیم کردم و هنوزم به اشتباه خیلی موقع ها میکنم؛ من بگم عیبی نداره، نشد؟ فدای سرت.
حرفایی که دوست داشتم از اونا بشنوم و خودم به خودم بگم. هنوزم کاملِ کامل موفق نشدم ولی مجبورم. مجبور.پدرم منو فروخته .. کسی منو دوست نداره ..نه پدر مادرم..حق..حق...منم دوست داشتم...یه..شوهر..خوب داشته باشم ..که کتکم نزنه...منم دوست داشتم ..عاشقم باشه..بچه دار بشیم..باهم بریم بیرون..مامان بابام منو تو انباری نگه میداشتم وقتی کار بدی میکردم ..حق.حق..بهم غذا نمیدادن ..حق..حق..
جیمین : از حرفاش فهمیدم که تنهاست و هیچیکی بهش اهمیت نمیده .
ولی بمنچه تقصیر ه.رزگیشه ...
جیمین : هوی..بیا بیرون برای یونا اب پرتغال درست کن ..
ات سریع اشکاشو پاک کرد و گفت : باشه..الان میام.
جیهوپ : واقعا که از تو بعید بود جیمین چرا اینو اذیت میکنی انقدر ؟
جیمین : چیه ؟ نکنه تو هم عاشق این هرزه شدی ؟
جیهوپ : خجالت بکش ..
جیمین : بدو گمشو بیرون اب پرتغالتو درست کن...
ات رفت برای یونا اب پرتغال درست کرد .
ات : بیا ..
یونا : ایشش...مرسی..
یونا از قصد اب پرتغالو ریخت رو ات ..
که یه دفعه یه مردی جذاب و خوشتیپ کتشو در اورد و .....
۴۰.۸k
۲۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.