احساس او 𝐏𝟓𝟓
چانگبین بلاخره پاشد منم بلند شدم دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره و خب... رفت دوباره تو اتاق. استرس داشتم ک دوباره ب اون اتاق برگردم ولی دنبالش رفتم....
من:آقا میتونم بدونم تکلیف من چیه؟
چانگبین:آقا صدام نکن
من:باشه چانگبین بحثو نپیچون جواب منو میدی؟
چانگبین:فعلا ک باس اینجا بمونی مطمعنم قراره عاشقم شی و تا آخر عمر بیبی گرلم باشی.
من:بابا ب مح چیکار داری؟ ولم کن بزار برم دیگه
چانگبین:*پوزخند
رفت تو اتاق و اصلا ب حرفم اهمیت نداد. خیلی خسته بودم. آخه مگه من چیکار کردم ک دچار یع همچنین سرنوشتی شدم.
داشتم از راهرو بر میگشتم ک دیدم چانگبین لباساشو عوض کرده و با کت شلوار ب سمت حیاط میره.
سوار ی ماشین مشکی شاستی شد و رفت.
منم تا دیدم رفت آشک ازد چشام بارید چوری ک دیگه نمیتونستم تحمل کنم داد زدم. آجومای عمارت اومد پیشم. سر پرست همه ی خدمتکارا بود و یکمم پیر بود
آجوما:الکی خودتو عذاب نده بهرحال آقا نمی زاره برید
بعدم بی تفاوت رفت.بهش میخورد خیلی مهربون تر باشه ولی مث اینکه کلا اینجا همه همینقدر عجیبن.
سعی داشتم مثلا قوی باشم چون فک میکردم این میتونه بخشی از مشکلاتمو کم کنه.
زارت. اینجا قوی بودن فقط دردسره.
هعی... صد رحمت ب فلیکس اینا دیگه خیلی داغونن
سعی کردم گوشیمو پیدا کنم تا حداقل بتونم ب یکی زنگ بزنم بیاد کمکم یا حتی اگه کسی نتونه کمکم کنه حداقلش بگم ک من زندم.خدا میدونه الان بابام چقد نگرانمه.
خیلی گشتم ولی پیدا کردن گوشی تو این عمارت بزرگ مث پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه. همونقدر سخت همونقدر غیر ممکن.
باید دنبال آجوما بگردم بعدم با گوشیش زنگ بزنم ب گوشی خدم تا پیداش کنم.
آجوما رو دیدم داره ظرفارو میده ب یکی دیگ ک اونجا کار میکرد.با هزار زحمت گوشیشو گرفتم(امیدوارم منظورمو از هزا زحمت گرفته باشید)
بعدم گوشیمو با ده هزار زحمت پیدا کردم.جواب پیامارو دادم و ب بوا گفتم اینجام ول جرعت نکردم خدم ب پلیس زنگ بزنم... بعدم همه ی پیامارو واس خدم پاک کردمو گوشیرو گذاشتم سر جاش...
ادامه دارد....
من:آقا میتونم بدونم تکلیف من چیه؟
چانگبین:آقا صدام نکن
من:باشه چانگبین بحثو نپیچون جواب منو میدی؟
چانگبین:فعلا ک باس اینجا بمونی مطمعنم قراره عاشقم شی و تا آخر عمر بیبی گرلم باشی.
من:بابا ب مح چیکار داری؟ ولم کن بزار برم دیگه
چانگبین:*پوزخند
رفت تو اتاق و اصلا ب حرفم اهمیت نداد. خیلی خسته بودم. آخه مگه من چیکار کردم ک دچار یع همچنین سرنوشتی شدم.
داشتم از راهرو بر میگشتم ک دیدم چانگبین لباساشو عوض کرده و با کت شلوار ب سمت حیاط میره.
سوار ی ماشین مشکی شاستی شد و رفت.
منم تا دیدم رفت آشک ازد چشام بارید چوری ک دیگه نمیتونستم تحمل کنم داد زدم. آجومای عمارت اومد پیشم. سر پرست همه ی خدمتکارا بود و یکمم پیر بود
آجوما:الکی خودتو عذاب نده بهرحال آقا نمی زاره برید
بعدم بی تفاوت رفت.بهش میخورد خیلی مهربون تر باشه ولی مث اینکه کلا اینجا همه همینقدر عجیبن.
سعی داشتم مثلا قوی باشم چون فک میکردم این میتونه بخشی از مشکلاتمو کم کنه.
زارت. اینجا قوی بودن فقط دردسره.
هعی... صد رحمت ب فلیکس اینا دیگه خیلی داغونن
سعی کردم گوشیمو پیدا کنم تا حداقل بتونم ب یکی زنگ بزنم بیاد کمکم یا حتی اگه کسی نتونه کمکم کنه حداقلش بگم ک من زندم.خدا میدونه الان بابام چقد نگرانمه.
خیلی گشتم ولی پیدا کردن گوشی تو این عمارت بزرگ مث پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه. همونقدر سخت همونقدر غیر ممکن.
باید دنبال آجوما بگردم بعدم با گوشیش زنگ بزنم ب گوشی خدم تا پیداش کنم.
آجوما رو دیدم داره ظرفارو میده ب یکی دیگ ک اونجا کار میکرد.با هزار زحمت گوشیشو گرفتم(امیدوارم منظورمو از هزا زحمت گرفته باشید)
بعدم گوشیمو با ده هزار زحمت پیدا کردم.جواب پیامارو دادم و ب بوا گفتم اینجام ول جرعت نکردم خدم ب پلیس زنگ بزنم... بعدم همه ی پیامارو واس خدم پاک کردمو گوشیرو گذاشتم سر جاش...
ادامه دارد....
۶.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.