𝐏𝟓𝟔
بعدم همه ی پیامارو واس خدم پاک کردمو گوشیرو گذاشتم سر جاش...
«پرش زمانی=4ساعت بعد»
خعلی حوصلم سر رفته بود.از صبه دارم همینجوری چیزای عجیب غریب میبینم.مثلا قرار بود آجوما مهربون باشه مث هر فیک عادی دیگه ای ولی این آجوماعه کلا فق ب فکر خدشو عقب نیوفتادن حقوقش بود.... پیرزن تو کافه از این کـودن بیشتر میفهمه.
رو مبل سفید چانگبین نشسته بودم و داشتم با انگشتام ور میرفتم.
خدمتکارای اینجا خیلی مظلوم ب نظر میان .همین ک میتونن سرپرستشونو قبول کنن خدش خیلیه آخع آجوما واقعا مشنگ میزنه.
یهو از پنجره قدی های بزرگ عمارت دیدم در حیاط باز شد و یع ماشین مشکی دوباره اومد داخل.
عر چانگبین اومد.
باز با دیدن فقط ماشینش تو حیاط چهار ستون بدنم شروع کرد ب لرزیدن.بابا بیخیال من یکی بشید دیگه.از کل این یع ماه فقط دارم بدبختی میکشم.منم خسته شدم خب.چانگبین از در ک اومد تو من سریع بلند شدم و بهش تعظیم کردم.
یهو دیدم پشت همون مبلی ک من نشسته بودم نزدیک بیست تا خدمتکار ک همشون زنای جوونی بودن و وسطشونم آجوما وایساده بود خیلی مرتب و هماهنگ تعظیم کردن.
چانگبینم قبل از هر کاری اومد سمت من.یهو تپش قلب گرفتم ولی اون فقط گفت:دیگه تعظیم نمی کنی شیر فهم شد؟
منم سرمو تکون دادم.
چانگبین با بلند ترین حد صداش داد زد:از این ب بعد ا.ت ک از جلوتون رد میشه بهش تعظیم میکنید...(یکم مکث)... نشنیدم چشم گفتنتونو
همه خدمتکارا:چشم آقا
بعدم ب سمتم تعظیم کردن.
بعد چانگبین دستمو گرفت و بعدم برد طرف اتاقش.(دوباره تپش قلب... دیگه لازم ب گفتن نیست قطعا پیش بینی شو کردین😐)
بعدم منو گذاشت رو تختشو اروم گردنمو بوسید بعدم رفت لباساشو عوض کنه.
چانگبین:ا.ت؟
من:بله؟
چانگبین:منو دوست نداری نه؟
من:ام.... (سکوت سرد)
چانگبین:میدونم دوسم نداری ولی یکمم فک کن ببین اگه مال من باشی چقد همه چی برات خوب میشه
من:*سکوت
چانگبین:حق داری... ولی.... ب.. بی... بیخیال
سرشو انداخت پایینو نفس عمیقی کشید.
بعد بستن آخرین دکمه لباسش اوم بغلم نشست.
چانگبین:دوست دارم
بعدم پاشد رفت بیرون، منم داشتم فقط فکر میکردم. ب بابام ب فلیکس ب اتفایی ک افتاد حتی جه مینم تو فکرم بود. چقد دلم واسه اون موقع ها تنگ شده......
«پرش زمانی=4ساعت بعد»
خعلی حوصلم سر رفته بود.از صبه دارم همینجوری چیزای عجیب غریب میبینم.مثلا قرار بود آجوما مهربون باشه مث هر فیک عادی دیگه ای ولی این آجوماعه کلا فق ب فکر خدشو عقب نیوفتادن حقوقش بود.... پیرزن تو کافه از این کـودن بیشتر میفهمه.
رو مبل سفید چانگبین نشسته بودم و داشتم با انگشتام ور میرفتم.
خدمتکارای اینجا خیلی مظلوم ب نظر میان .همین ک میتونن سرپرستشونو قبول کنن خدش خیلیه آخع آجوما واقعا مشنگ میزنه.
یهو از پنجره قدی های بزرگ عمارت دیدم در حیاط باز شد و یع ماشین مشکی دوباره اومد داخل.
عر چانگبین اومد.
باز با دیدن فقط ماشینش تو حیاط چهار ستون بدنم شروع کرد ب لرزیدن.بابا بیخیال من یکی بشید دیگه.از کل این یع ماه فقط دارم بدبختی میکشم.منم خسته شدم خب.چانگبین از در ک اومد تو من سریع بلند شدم و بهش تعظیم کردم.
یهو دیدم پشت همون مبلی ک من نشسته بودم نزدیک بیست تا خدمتکار ک همشون زنای جوونی بودن و وسطشونم آجوما وایساده بود خیلی مرتب و هماهنگ تعظیم کردن.
چانگبینم قبل از هر کاری اومد سمت من.یهو تپش قلب گرفتم ولی اون فقط گفت:دیگه تعظیم نمی کنی شیر فهم شد؟
منم سرمو تکون دادم.
چانگبین با بلند ترین حد صداش داد زد:از این ب بعد ا.ت ک از جلوتون رد میشه بهش تعظیم میکنید...(یکم مکث)... نشنیدم چشم گفتنتونو
همه خدمتکارا:چشم آقا
بعدم ب سمتم تعظیم کردن.
بعد چانگبین دستمو گرفت و بعدم برد طرف اتاقش.(دوباره تپش قلب... دیگه لازم ب گفتن نیست قطعا پیش بینی شو کردین😐)
بعدم منو گذاشت رو تختشو اروم گردنمو بوسید بعدم رفت لباساشو عوض کنه.
چانگبین:ا.ت؟
من:بله؟
چانگبین:منو دوست نداری نه؟
من:ام.... (سکوت سرد)
چانگبین:میدونم دوسم نداری ولی یکمم فک کن ببین اگه مال من باشی چقد همه چی برات خوب میشه
من:*سکوت
چانگبین:حق داری... ولی.... ب.. بی... بیخیال
سرشو انداخت پایینو نفس عمیقی کشید.
بعد بستن آخرین دکمه لباسش اوم بغلم نشست.
چانگبین:دوست دارم
بعدم پاشد رفت بیرون، منم داشتم فقط فکر میکردم. ب بابام ب فلیکس ب اتفایی ک افتاد حتی جه مینم تو فکرم بود. چقد دلم واسه اون موقع ها تنگ شده......
۴.۷k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.