فیک عشق دارک من
فیک عشق دارک من
پارت 3
ویوات
تا اینکه دیدم گوشیم زنگ خورد کوک بود جواب دادم
مکالمه ی کوک و ات
$سلام عشقم چه طوری خوبی
*ممنون عزیزم تو خوبی چه خبر کجایی
$هیچ من خونه هستم میخاستم بگم اگه وقت داری بریم بیرون فعلا که الان ساعت 8 شبه 12 این طورا برگردیم خوبه
*اممممم......... من نمیتونم بیام
$چرا چیشده😥 (نگران گفت)
*نه چیزی نشده (ات داستانو برای کوک تعریف کرد که چجوری هانا رو نجات داد)
$خوب آفرین کارت خوبه بلخره وقتی استادت من باشم شاگردم اینه دیگه😎(با افتخار گفت)
اما یادت باشه که زیاد از این کارا نکنی اوکی
*باشه باشه حالا
$پس فردا میبینمت اوکی
*اوکی بای
$بای
ات ویو
خوب هانا تو خانوادت کجان
هانا: خوب من مادر و پدرم 6 سال پیش فوت شدن (بچه ها هانا الان 25 سالشه)
و اینکه من هیچ دوست و آشنایی ندارم تو اولین دوست منی
*خوب خدا بیا مرز حالا از این ها بگذریم تو گشنت نیس؟
هانا:آره منم خیلی گشنمه
*چی دوست داری درس کنم
هانا:کیمچی و دوکبوکی خوبه
*باشه منم ی نودل تند کنار این ها درست میکنم برا خودم توهم میخوری
هانا:نه مرسی
پرش به موقع خواب
*خوب این هم از اتاقت
هانا ممنون اما من فردا میرم
*چرا میموندی
هانا، نه من فردا باید برم بوسان اونجا کار دارم
*آها اوکی شب بخیر
هانا، شب بخیر
ویو ات
از خواب پاشدم صبح بود تعجب کردم آخه من همیشه 12 و اینا بلند میشم ساعت 10 صبح بود رفتم کارهای لازم و کردم روتین پوستم و انجام دادم و رفتم در اتاق هانا در زدم گفت بیام تو رفتم دیدم بلند شده رفتم پایین ی صبحونه ی خوب آماده کردم ساعت 11 بود هانا هم اومد پایین صبحونرو خوردیم هانا گفت که دیگه باید بره خدافظی کردیم رفتم ی سریال ببینم پنت هاوس بود بعد اون ساعت و دیدم 4 بعدظهر بود رفتم اینستا چرخیدم ساعت 6 و نیم بعدظهر بود تا اینکه......
پارت 3
ویوات
تا اینکه دیدم گوشیم زنگ خورد کوک بود جواب دادم
مکالمه ی کوک و ات
$سلام عشقم چه طوری خوبی
*ممنون عزیزم تو خوبی چه خبر کجایی
$هیچ من خونه هستم میخاستم بگم اگه وقت داری بریم بیرون فعلا که الان ساعت 8 شبه 12 این طورا برگردیم خوبه
*اممممم......... من نمیتونم بیام
$چرا چیشده😥 (نگران گفت)
*نه چیزی نشده (ات داستانو برای کوک تعریف کرد که چجوری هانا رو نجات داد)
$خوب آفرین کارت خوبه بلخره وقتی استادت من باشم شاگردم اینه دیگه😎(با افتخار گفت)
اما یادت باشه که زیاد از این کارا نکنی اوکی
*باشه باشه حالا
$پس فردا میبینمت اوکی
*اوکی بای
$بای
ات ویو
خوب هانا تو خانوادت کجان
هانا: خوب من مادر و پدرم 6 سال پیش فوت شدن (بچه ها هانا الان 25 سالشه)
و اینکه من هیچ دوست و آشنایی ندارم تو اولین دوست منی
*خوب خدا بیا مرز حالا از این ها بگذریم تو گشنت نیس؟
هانا:آره منم خیلی گشنمه
*چی دوست داری درس کنم
هانا:کیمچی و دوکبوکی خوبه
*باشه منم ی نودل تند کنار این ها درست میکنم برا خودم توهم میخوری
هانا:نه مرسی
پرش به موقع خواب
*خوب این هم از اتاقت
هانا ممنون اما من فردا میرم
*چرا میموندی
هانا، نه من فردا باید برم بوسان اونجا کار دارم
*آها اوکی شب بخیر
هانا، شب بخیر
ویو ات
از خواب پاشدم صبح بود تعجب کردم آخه من همیشه 12 و اینا بلند میشم ساعت 10 صبح بود رفتم کارهای لازم و کردم روتین پوستم و انجام دادم و رفتم در اتاق هانا در زدم گفت بیام تو رفتم دیدم بلند شده رفتم پایین ی صبحونه ی خوب آماده کردم ساعت 11 بود هانا هم اومد پایین صبحونرو خوردیم هانا گفت که دیگه باید بره خدافظی کردیم رفتم ی سریال ببینم پنت هاوس بود بعد اون ساعت و دیدم 4 بعدظهر بود رفتم اینستا چرخیدم ساعت 6 و نیم بعدظهر بود تا اینکه......
۷.۲k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.