پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲{پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟮𝟳
سینی رو از دست سوهون گرفتم...
با احتیاط قدم برمیداشتم، سینی سنگین روی دستام فشار میآورد. هر بار که پام رو روی زمین میذاشتم، مچ پام تیر میکشید و تعادلم رو سختتر میکرد.
همینطور که به سمت میزی میرفتم، نگاهم به میز کناری افتاد. چشمام ناخودآگاه روی دو نفر قفل شد.
برای یه لحظه انگار دنیا وایستاد.
تهیونگ… و لارا؟
پلک زدم. دوباره نگاه کردم.
نه… محاله. من اشتباه دیدم.
پوزخندی زدم، زیر لب زمزمه کردم...
ا.ت: تهیونگ و لارا؟ عمراً…
صورتم رو برگردوندم، به مسیرم ادامه دادم. اما قلبم داشت میکوبید. چرا اون حس عجیب بهم دست داده بود؟
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو دوباره چرخوندم…
و اون لحظه، همه چیز فرو ریخت.
هیچ توهمی در کار نبود.
تهیونگ درست اونجا بود. دست لارا رو گرفته بود، جعبه روی میز باز بود و برق حلقه تو نور رستوران مثل خنجری مستقیم تو چشمم میزد.
بدنم یخ زد. صدای خنده و حرف زدن اطراف محو شد. فقط اون صحنه بود… دست لرزون تهیونگ که حلقه رو تو انگشت لارا میذاشت.
نفس توی سینم حبس شد. انگار زمین زیر پام خالی شد..
مچ پام پیچ خورد و قبل از اینکه بتونم سینی رو محکم نگه دارم، همه چیز از دستم سر خورد و روی زمین افتادم...
ظرفها با صدای مهیبی به زمین خوردن. صدای شکستن بشقابها، ریختن غذاها… مثل انفجار توی رستوان پیچید.
همه نگاهها به سمتم برگشت..
تموم بدنم از درد و خجالت می لرزید..
پدرم اخماش درهم بود، لباش محکم روی هم فشار داد.
سوهون با نگاه پر از سوال و عصبانیت به من خیره بود.
هیچکدوم چیزی نگفتن، فقط نگاه کردن … نگاههایی که بدتر از هر فریادی روی شونههام سنگینی میکرد.
ولی من فقط به زمین خیره شده بودم تموم نگرانیم از این بود که تهیونگ سرش رو بالا بیاره و منو ببینه...
اونوقت برادرم میفهمه که با یه پسر غریبه در ارتباطم...و اتفاق خوبی برام نمیفته...
نگرانی و ترسم از اینکه لارا منو به عنوان همکلاسی بالهش بشناسه...
اگه لارا چیزی میگفت..پدرم و سوهون تموم حقیقت رو می فهمیدن ، میفهمیدن که من به جای کتابخونه به سالن باله میرم و این برام از هر چیز دیگه ای بدتر بود.
سرم رو بالا آوردم، لارا رو که با نگاه کنجکاو و شگفت زدهاش به من خیره بود رو دیدم...
اگه حرفی میزد تموم رازهام لو میرفت..
نگاهی به تهیونگ انداختم، اون هنوز سرش پایین بود. منو اصلا ندیده بود... انگار صداها بهش نمیرسیدن. دستاش روی زانوهاش بود، بیحرکت. تو دنیای خودش غرق شده بود.
صدای کشیده شدن صندلی روی زمین قلبم رو به لرزه درآورد.
لارا با یه حالت چهره سرد و مغرور از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
تموم وجودم از ترس یخ زد.
هر قدمش برای من مثل یه شکنجه بود...
از استرس دستام میلرزید و به زمین چسبیده بودم نمیتونستم بلند شم ، نمیتونستم فرار کنم...
یک لحظه دیگه، فقط یک لحظه دیگه... همه چیز به پایان میرسید...تموم تلاشهام، تموم دروغ هام... همه زندگیم تو یه لحظه مثل سینی غذا روی زمین میریخت...
شرط:۲۰۰ کامنت
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟮𝟳
سینی رو از دست سوهون گرفتم...
با احتیاط قدم برمیداشتم، سینی سنگین روی دستام فشار میآورد. هر بار که پام رو روی زمین میذاشتم، مچ پام تیر میکشید و تعادلم رو سختتر میکرد.
همینطور که به سمت میزی میرفتم، نگاهم به میز کناری افتاد. چشمام ناخودآگاه روی دو نفر قفل شد.
برای یه لحظه انگار دنیا وایستاد.
تهیونگ… و لارا؟
پلک زدم. دوباره نگاه کردم.
نه… محاله. من اشتباه دیدم.
پوزخندی زدم، زیر لب زمزمه کردم...
ا.ت: تهیونگ و لارا؟ عمراً…
صورتم رو برگردوندم، به مسیرم ادامه دادم. اما قلبم داشت میکوبید. چرا اون حس عجیب بهم دست داده بود؟
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو دوباره چرخوندم…
و اون لحظه، همه چیز فرو ریخت.
هیچ توهمی در کار نبود.
تهیونگ درست اونجا بود. دست لارا رو گرفته بود، جعبه روی میز باز بود و برق حلقه تو نور رستوران مثل خنجری مستقیم تو چشمم میزد.
بدنم یخ زد. صدای خنده و حرف زدن اطراف محو شد. فقط اون صحنه بود… دست لرزون تهیونگ که حلقه رو تو انگشت لارا میذاشت.
نفس توی سینم حبس شد. انگار زمین زیر پام خالی شد..
مچ پام پیچ خورد و قبل از اینکه بتونم سینی رو محکم نگه دارم، همه چیز از دستم سر خورد و روی زمین افتادم...
ظرفها با صدای مهیبی به زمین خوردن. صدای شکستن بشقابها، ریختن غذاها… مثل انفجار توی رستوان پیچید.
همه نگاهها به سمتم برگشت..
تموم بدنم از درد و خجالت می لرزید..
پدرم اخماش درهم بود، لباش محکم روی هم فشار داد.
سوهون با نگاه پر از سوال و عصبانیت به من خیره بود.
هیچکدوم چیزی نگفتن، فقط نگاه کردن … نگاههایی که بدتر از هر فریادی روی شونههام سنگینی میکرد.
ولی من فقط به زمین خیره شده بودم تموم نگرانیم از این بود که تهیونگ سرش رو بالا بیاره و منو ببینه...
اونوقت برادرم میفهمه که با یه پسر غریبه در ارتباطم...و اتفاق خوبی برام نمیفته...
نگرانی و ترسم از اینکه لارا منو به عنوان همکلاسی بالهش بشناسه...
اگه لارا چیزی میگفت..پدرم و سوهون تموم حقیقت رو می فهمیدن ، میفهمیدن که من به جای کتابخونه به سالن باله میرم و این برام از هر چیز دیگه ای بدتر بود.
سرم رو بالا آوردم، لارا رو که با نگاه کنجکاو و شگفت زدهاش به من خیره بود رو دیدم...
اگه حرفی میزد تموم رازهام لو میرفت..
نگاهی به تهیونگ انداختم، اون هنوز سرش پایین بود. منو اصلا ندیده بود... انگار صداها بهش نمیرسیدن. دستاش روی زانوهاش بود، بیحرکت. تو دنیای خودش غرق شده بود.
صدای کشیده شدن صندلی روی زمین قلبم رو به لرزه درآورد.
لارا با یه حالت چهره سرد و مغرور از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
تموم وجودم از ترس یخ زد.
هر قدمش برای من مثل یه شکنجه بود...
از استرس دستام میلرزید و به زمین چسبیده بودم نمیتونستم بلند شم ، نمیتونستم فرار کنم...
یک لحظه دیگه، فقط یک لحظه دیگه... همه چیز به پایان میرسید...تموم تلاشهام، تموم دروغ هام... همه زندگیم تو یه لحظه مثل سینی غذا روی زمین میریخت...
شرط:۲۰۰ کامنت
- ۲۹.۸k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط