🎨فردای آن روز صبح زود برگشتم منطقه بچه ها در اردوگاه کارو
🎨فردای آن روز صبح زود برگشتم منطقه بچه ها در اردوگاه کارون مستقر بودند. اصغر را پیدا کردم. اصغر گفت: «سیّد تو نبودی، گردان در به در بود. تو این دو روز این ها توی چادر ده بار دعوا کردهاند. اعصابشون داغونه. چند شبانه روز نخوابیدند. پیرهن هم رو پاره می کنن؛ یا می شینن گریه می کنن. نزدیکترین دوستاشون شهید شدن؛ غصه میخورن. آدم سالمشون یا روانیه یا شیمیاییه. غیرتی ها همه موندن، ترکش خوردن، اما عقب نرفتن.»
🎨رفتم توی چادر تا حالی از بچهها بپرسم. دیدم اصغر راست میگوید. همه بچهها، سر و دستشان را بسته اند. هرکدامشان یک جایشان زخم خورده، اما عقب نرفته اند.
🎨به اصغر گفتم: « این ها مردونگی کردن نپیچیدن؛ اما جنگ هم دیگه نمی تونن برن. هم جسمی خرابن، هم روحی. بیا امروز آبادشون کنیم. »
🎨اصغر گفت: « بچهها رو فرستادم تدارکات، ماشین بیارن، نیروها رو بفرستیم مرخصی. گفتن: ماشین نداریم. پنج تا ماشین هست که ساعت ۵ بعد از ظهر میاد عمار رو ببره عقب؛ وگرنه من دیروز اینها را میفرستادم تهران. »
گفتم: « الان یک رَکَب به تدارکاتچی ها می زنم تا شما نفس سید را ببینید! »
رفتم پلاکارد گردان عمار را کار گرفتم. روی کلمه ی عمار نوشتم گردان میثم....
#کوچه_نقاشها
#سید_ابوالفضل_کاظمی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🎨رفتم توی چادر تا حالی از بچهها بپرسم. دیدم اصغر راست میگوید. همه بچهها، سر و دستشان را بسته اند. هرکدامشان یک جایشان زخم خورده، اما عقب نرفته اند.
🎨به اصغر گفتم: « این ها مردونگی کردن نپیچیدن؛ اما جنگ هم دیگه نمی تونن برن. هم جسمی خرابن، هم روحی. بیا امروز آبادشون کنیم. »
🎨اصغر گفت: « بچهها رو فرستادم تدارکات، ماشین بیارن، نیروها رو بفرستیم مرخصی. گفتن: ماشین نداریم. پنج تا ماشین هست که ساعت ۵ بعد از ظهر میاد عمار رو ببره عقب؛ وگرنه من دیروز اینها را میفرستادم تهران. »
گفتم: « الان یک رَکَب به تدارکاتچی ها می زنم تا شما نفس سید را ببینید! »
رفتم پلاکارد گردان عمار را کار گرفتم. روی کلمه ی عمار نوشتم گردان میثم....
#کوچه_نقاشها
#سید_ابوالفضل_کاظمی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۷۳۳
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.