🎨بعد از ظهر، خورد و خسته تکیه دادم به شانه خاکی سیل بند.
🎨بعد از ظهر، خورد و خسته تکیه دادم به شانه خاکی سیل بند. یک تویوتا ناهار آورد. آهسته از روی سیل بند رد شد و یکی یکی غذاها را پرت کرد برای بچه های پشت سیل بند. بچه ها رو هوا غذا را میگرفتند. برنج و گوشت بود؛ در ظرفهای پلاستیکی. بعد بطری های پلاستیکی را آب انداخت. بچهها، آب را در قمقمه شان ریختند. من قمقمه نداشتم هر وقت تشنه می شدم، قمقمه ی بغل دستی ام را میگرفتم و یک پوک می زدم. یکی از بچهها اسمش اسرافیل بود؛ کم سن و سال و خوش خنده. به راننده تویوتا گفت : « داداش می ری عقب، محبت کن جنازه ی منو هم ببر. »
لقمه توی دهانمان بود که خنده مان گرفت.
🎨 تویوتا رفت تا سیل بند. غذا را پخش کرد، دور زد و داشت بر می گشت که یک دفعه یک خمپاره خورد بغل اسرافیل. ظرف غذایم را پرت کردم شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم.
وسط گرد و خاک دویدم طرف اسرافیل.
🎨 ترکش به شاهرگش خورده بود و درجا تمام کرده بود. چند تا از بچه های دور و برش زخمی شده و غرق خون، پخش و پلا بودند. جنازه ی اسرافیل و زخمیها را انداختیم پشت همان تویوتا فرستادیم عقب.
🎨برگشتم همان جا که خون اسرافیل با خاک قاتی شده بود، نشستم. زمین از خون خیس بود. غذا از گلویم پایین نرفت. گذاشتمش و تکیه دادم به خاکریز.
#کوچه_نقاشها
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
لقمه توی دهانمان بود که خنده مان گرفت.
🎨 تویوتا رفت تا سیل بند. غذا را پخش کرد، دور زد و داشت بر می گشت که یک دفعه یک خمپاره خورد بغل اسرافیل. ظرف غذایم را پرت کردم شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم.
وسط گرد و خاک دویدم طرف اسرافیل.
🎨 ترکش به شاهرگش خورده بود و درجا تمام کرده بود. چند تا از بچه های دور و برش زخمی شده و غرق خون، پخش و پلا بودند. جنازه ی اسرافیل و زخمیها را انداختیم پشت همان تویوتا فرستادیم عقب.
🎨برگشتم همان جا که خون اسرافیل با خاک قاتی شده بود، نشستم. زمین از خون خیس بود. غذا از گلویم پایین نرفت. گذاشتمش و تکیه دادم به خاکریز.
#کوچه_نقاشها
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
۶۶۲
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.