واقعا دلم می لرزید ناخودآگاه آیه الا بذکر الله تطمئن

🎨واقعاً دلم می لرزید. ناخودآگاه آیه «الا بذکر الله تطمئن القلوب» را چند بار زمزمه کردم از خدا خواستم حالا که قرار است به دست کموله ی نامرد بمیرم، دست‌کم دلم قرص باشد و با گردن راست کشته شوم. چه شبی بود شبی که به اندازه هزار شب طول کشید. انگار نمی خواست صبح شود.

🎨 باید ترس را در خودم می کشتم تا سرپا بمانم. هر لحظه منتظر بودم بریزن با کارد سلاخی شان سرم را ببرند یا با یک گلوله کار را تمام کنند؛

🎨همان کاری که بارها با رفقایمان کرده بودند. این ذهنیتی بود که از ضد انقلاب داشتم و جز این چیزی ندیدم. با قساوت می‌کشتند و ذره ای رحم و مروّت در دلشان نبود.

🎨حاج #قاسم در نماز بود که اذان صبح را گفتند. تک و توک مردم توی خانه هایشان الله اکبر گفتند. با آن تهدیدها، اگر کسی می خواست یه قطره آب یا لقمه ای نان به ما بدهد، پس می افتاد و دیگر جرأت نمی‌کرد پایش را از خانه بیرون بگذارد...

#کوچه_نقاشها
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🎨فردای آن روز صبح زود برگشتم منطقه بچه ها در اردوگاه کارون م...

🎨کوچه نقاش ها داستان زندگی‌مردی است از مردستان سرزمین مان‌. ...

🎨بعد از ظهر، خورد و خسته تکیه دادم به شانه خاکی سیل بند. یک ...

🎨با اصغر رفتیم سراغ رضا هوریا، دم خانه شان. رضا، پهلوان و قُ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط