نمیدانم چه میخواهم بگویم

نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است

نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود

نمیدانم چه می خواهم بگویم

هوشنگ ابتهاج
دیدگاه ها (۱)

همیشه نباید حرف زدگاه باید سکوت کردحرف دل که گفتنی نیست !!با...

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشتکه زخم های دل خون من علاج ...

گیرم که صحرا مال من باشد امواج دریا مال من باشد گیرم که ...

نیمه جانی بر کفکوله باری بر دوشمقصدی بی پایانقرن ها پشت افقس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط