نیمه جانی بر کف

نیمه جانی بر کف
کوله باری بر دوش
مقصدی بی پایان
قرن ها پشت افق
سحری سرگردان
که در ان اتش کم نور نگاهی تنها
سینه ی ساکت صحرای سحرگاهی را
مثل یک آینه رو به برهوت
پی سوسو ی نگاهی دیگر
بی ثمر می کاود
وحشتی بیگانه
در سراپای وجود
لذتی پرآشوب
پای محراب سجود
در دل ویرانی
آخرین دلخوشیم
چشم ویرانگر توست
خسته از جنگیدن
اخرین فرصت صلح
عشق عصیانگر توست
کاش غیر از من تو
هیچ کس با خبر از ما نشود
نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز
نوبت بازی دنیا نشود

👤 افشین_یداللهی
دیدگاه ها (۲)

گیرم که صحرا مال من باشد امواج دریا مال من باشد گیرم که ...

نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است در تنگ ق...

+ تجملات هیچ‌وقت جاذبه‌ای برایم نداشت؛ چیزهای ساده را دوست د...

از فرداش دیگه نشد از یادش منفک بشیم.هی نگاش کردیم، نشستیم رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط