PART 16
یونگی با سر و صدای جیمین از خواب بیدار میشه نگاهی به ساعت می ندازه بالشتش رو جابه جا می کنه و پتوشودوباره روی خودش میکشه و میخوابه
جیمین:یونگی بیدار شو ساعت ۶ مگه الان قرار نداشتی
یونگی با شنیدن ساعت خواب از سرش می پره
یونگی:جیمین چرا الان میگی؟ مگه نگفتم زودتر بیدارم کن
جیمین: گفتی ولی هرچی صدات کردم بیدار نشدی
یونگی: پس چرا من یادم نیست؟
جیمین: حافظه تو به من ربطی نداره
یونگی از تخت خواب بلند میشه به سمت کمد لباس تهیونگ میره نگاهی به لباسای ته مینداره
یونگی:تهیونگ یکی از لباسات رو بر میدارم
ته:اوکی
یونگی باسرعت آماده میشه از روی پله ها پایین میومد که میخوره زمین
ته:حالت خوبه
یونگی: خوبم فقط کفشم کجاست؟
ته:کفشه توعه نه من
جیمین: فکر کنم تو حیاط
یونگی: اوکی چرا اینقدر کثیفن؟
ته:دادا کفشهای تو هستن
یونگی:جیمین کفشاتو برداشتم بای
جیمین: یونگی چی نه ! اونارو تازه گرفتم امروز لازمشون دارم! یونگی با توعم
شوگا تاکسی میگیره و سوار ماشین میشه وبه سمت پارک حرکت میکنه
یونیونگ: آه چرا نمیاد حوصلم سر رفته
یونگی از ماشین پیاده میشه و به سمت یونیونگ میدوه...
وقتی به یونیونگ میرسه با صحنه ای روبه رو میشه که کاش هیچ وقت نمی دید صحنه ای که تمام زندگیه شوگا رو ازش گرفت کسی که دوست داشت رو توی بغل یک پسر دیگه میبینه وقتی با این صحنه روبه رو میشه دیگه مغزش کار نمیکرد فقط با عصبانیت به سمت اون پسر میره وقتی بهش میرسه قبل از اینکه یونیونگ چیزی بهش بگه یونگی با مشت به صورتش میزنه
یونیونگ:یونگی ت تو چکار کردی او اون...
یونگی: اون چی ؟ ها؟ من تا الان چیه تو بودم ؟چرا چرا با احساساتم اینجوری بازی کردی مگه من چکار کردم؟
یونیونگ:نه یونگی
یونگی: هیچی نگو ! خفه شو واقعا ازت بدم میاد ازت متنفرم یونیونگ
یونیونگ وقتی اینو میشنوه اشک توی چشماش جمع میشه
یونگی با سرعت از اونجا دور و دور تر میشه
اشک های یونگی از صورتش سرازیر میشدن یونگی تا حدی که دیگه نفسش بالا نمیومد گریه کرد ساعت ها و ساعت ها....
دیگه جونی واسش نمونده بو مثل مرده ی متحرک شده بود
جیمین از ماشین پیاده میشه و به سمت یونگی میدوه
جیمین: یونگی تو تا الان کجا بودی؟چرا گوشی تو جواب نمیدی؟
وقتی صورت یونگی رو میبینه حسابی جا میخوره تا به حال هیچ وقت گریه شوگا رو ندیده بود شوگا همیشه کسی بود که بهت امید و دل داری میداد اما اون الان حالش از کل دنیا بدتر بود
جیمین یونگی رو بلند میکنه و اونو به سمت خونش میبره اون شب یونگی به خاطر بارون خیس شده بود و تا صبح توی تب می سوخت
۲ ماه از اون اتفاق میگذره یونگی داشت با گوشیش بازی میکرد که یک پیام از فردی ناشناس بهش فرستاده میشه یونگی با خوندن اون پیام به سرعت سوار موتورش میشه و از خونه بیرون میاد و به سمت خونه ی یونیونگ میره وقتی میرسه در میزنه مادر یونیونگ درو باز میکنه یونگی ازش در مورد یونیونگ میپرسه
و با شنیدن حرف مادرش کل دنیا روی سرش خراب میشه با سرعت به سمت بیمارستان میره وقتی وارد بیمارستان میشه به سمت اتاق یونیونگ میره وقتی میرسه از پشت شیشه شاهد مرگ عزیز ترین کس زندگیش میشه اون دختر کسی بود که یونگی رو از افسردگی و خودکشی نجات داد و امید رو دوباره به زندگیش برگردوند اما حالا اونه که بخاطر خودکشی روی تخت بیمارستان خوابیده
دیگه هیچ کاری از دست کسی برنمیومد و یونیونگ برای همیشه از پیش یونگی رفته بود
یونگی بعد از دیدن مردن یونیونگ به عقب میره نمیتونسته مرگ اونو قبول کنه همینطور که به عقب میرفته زمین میخوره و توی چند ثانیه از شدت ناراحتی بیهوش میشه بعد از چند روز که به خونه میره به یک مرده متحرک تبدیل شده بود فقط با خودش میگفت ای کاش ای کاش بهش فرصت داده بودم تا حرف بزنه اما دیگه برای افسوس خوردن ها دیر شده بود و یونگی فهمیده بود که اون پسر برادر یونیونگ بوده
یونگی از اون روز به بعد مست میکرد و در آخر در ۲۱ فوریه ۱۹۷۴ به دلیل مصرف زیاد الکل میمیرهو آخرین حرف اون آخرین پیام یونیونگ بهش بوده
سلام یونگی امیدوارم منو ببخشی من واقعا عاشق تو بودم اما الان که دیگه کنارم نیستی دارم عذاب میکشم اون پسر برادرم بود برادرم رو سال ها ندیده بود واسه همین اونو در آغوش گرفتم وقتی تو اومدی نتونستم برات توضیح بدم واقعا متاسفم امیدوارم منو ببخشی و با نبود من زندگی خوبی داشته باشی بخاطر تمام روز هایی که با من بودی ازت ممنون روز های کوتاهی بود اما همون چند ساعت قشنگ ترین ساعت های زندگیه من بود این آخرین پیام زندگیه فقط خواستم برای همیشه ازن خدا حافظی کنم خدانگهدار یونگیا ...
جیمین:یونگی بیدار شو ساعت ۶ مگه الان قرار نداشتی
یونگی با شنیدن ساعت خواب از سرش می پره
یونگی:جیمین چرا الان میگی؟ مگه نگفتم زودتر بیدارم کن
جیمین: گفتی ولی هرچی صدات کردم بیدار نشدی
یونگی: پس چرا من یادم نیست؟
جیمین: حافظه تو به من ربطی نداره
یونگی از تخت خواب بلند میشه به سمت کمد لباس تهیونگ میره نگاهی به لباسای ته مینداره
یونگی:تهیونگ یکی از لباسات رو بر میدارم
ته:اوکی
یونگی باسرعت آماده میشه از روی پله ها پایین میومد که میخوره زمین
ته:حالت خوبه
یونگی: خوبم فقط کفشم کجاست؟
ته:کفشه توعه نه من
جیمین: فکر کنم تو حیاط
یونگی: اوکی چرا اینقدر کثیفن؟
ته:دادا کفشهای تو هستن
یونگی:جیمین کفشاتو برداشتم بای
جیمین: یونگی چی نه ! اونارو تازه گرفتم امروز لازمشون دارم! یونگی با توعم
شوگا تاکسی میگیره و سوار ماشین میشه وبه سمت پارک حرکت میکنه
یونیونگ: آه چرا نمیاد حوصلم سر رفته
یونگی از ماشین پیاده میشه و به سمت یونیونگ میدوه...
وقتی به یونیونگ میرسه با صحنه ای روبه رو میشه که کاش هیچ وقت نمی دید صحنه ای که تمام زندگیه شوگا رو ازش گرفت کسی که دوست داشت رو توی بغل یک پسر دیگه میبینه وقتی با این صحنه روبه رو میشه دیگه مغزش کار نمیکرد فقط با عصبانیت به سمت اون پسر میره وقتی بهش میرسه قبل از اینکه یونیونگ چیزی بهش بگه یونگی با مشت به صورتش میزنه
یونیونگ:یونگی ت تو چکار کردی او اون...
یونگی: اون چی ؟ ها؟ من تا الان چیه تو بودم ؟چرا چرا با احساساتم اینجوری بازی کردی مگه من چکار کردم؟
یونیونگ:نه یونگی
یونگی: هیچی نگو ! خفه شو واقعا ازت بدم میاد ازت متنفرم یونیونگ
یونیونگ وقتی اینو میشنوه اشک توی چشماش جمع میشه
یونگی با سرعت از اونجا دور و دور تر میشه
اشک های یونگی از صورتش سرازیر میشدن یونگی تا حدی که دیگه نفسش بالا نمیومد گریه کرد ساعت ها و ساعت ها....
دیگه جونی واسش نمونده بو مثل مرده ی متحرک شده بود
جیمین از ماشین پیاده میشه و به سمت یونگی میدوه
جیمین: یونگی تو تا الان کجا بودی؟چرا گوشی تو جواب نمیدی؟
وقتی صورت یونگی رو میبینه حسابی جا میخوره تا به حال هیچ وقت گریه شوگا رو ندیده بود شوگا همیشه کسی بود که بهت امید و دل داری میداد اما اون الان حالش از کل دنیا بدتر بود
جیمین یونگی رو بلند میکنه و اونو به سمت خونش میبره اون شب یونگی به خاطر بارون خیس شده بود و تا صبح توی تب می سوخت
۲ ماه از اون اتفاق میگذره یونگی داشت با گوشیش بازی میکرد که یک پیام از فردی ناشناس بهش فرستاده میشه یونگی با خوندن اون پیام به سرعت سوار موتورش میشه و از خونه بیرون میاد و به سمت خونه ی یونیونگ میره وقتی میرسه در میزنه مادر یونیونگ درو باز میکنه یونگی ازش در مورد یونیونگ میپرسه
و با شنیدن حرف مادرش کل دنیا روی سرش خراب میشه با سرعت به سمت بیمارستان میره وقتی وارد بیمارستان میشه به سمت اتاق یونیونگ میره وقتی میرسه از پشت شیشه شاهد مرگ عزیز ترین کس زندگیش میشه اون دختر کسی بود که یونگی رو از افسردگی و خودکشی نجات داد و امید رو دوباره به زندگیش برگردوند اما حالا اونه که بخاطر خودکشی روی تخت بیمارستان خوابیده
دیگه هیچ کاری از دست کسی برنمیومد و یونیونگ برای همیشه از پیش یونگی رفته بود
یونگی بعد از دیدن مردن یونیونگ به عقب میره نمیتونسته مرگ اونو قبول کنه همینطور که به عقب میرفته زمین میخوره و توی چند ثانیه از شدت ناراحتی بیهوش میشه بعد از چند روز که به خونه میره به یک مرده متحرک تبدیل شده بود فقط با خودش میگفت ای کاش ای کاش بهش فرصت داده بودم تا حرف بزنه اما دیگه برای افسوس خوردن ها دیر شده بود و یونگی فهمیده بود که اون پسر برادر یونیونگ بوده
یونگی از اون روز به بعد مست میکرد و در آخر در ۲۱ فوریه ۱۹۷۴ به دلیل مصرف زیاد الکل میمیرهو آخرین حرف اون آخرین پیام یونیونگ بهش بوده
سلام یونگی امیدوارم منو ببخشی من واقعا عاشق تو بودم اما الان که دیگه کنارم نیستی دارم عذاب میکشم اون پسر برادرم بود برادرم رو سال ها ندیده بود واسه همین اونو در آغوش گرفتم وقتی تو اومدی نتونستم برات توضیح بدم واقعا متاسفم امیدوارم منو ببخشی و با نبود من زندگی خوبی داشته باشی بخاطر تمام روز هایی که با من بودی ازت ممنون روز های کوتاهی بود اما همون چند ساعت قشنگ ترین ساعت های زندگیه من بود این آخرین پیام زندگیه فقط خواستم برای همیشه ازن خدا حافظی کنم خدانگهدار یونگیا ...
۵.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.