☆♡پارت: ۶♡☆
☆♡پارت: ۶♡☆
بعد زد عفونی کردن زخمم روش دارو مالید و زخممو بست...
جی هوپ: بفرما تموم شد...
رها: مرسی...
جی هوپ: میگم... تو پرنسسی؟ میگفتی پدرت می خواد برای بزرگتر کردن سرزمینتون تورو مجبور کنه ازدواج کنی...
رها: اره.. پدرم پادشاهه.. امشب شب تولدم بود.. اما.. اما...
بازم بقض راه گلومو بسته بود و نمی تونستم حرف بزنم...
با یاد اوری اینکه پدرم زره ای برام ارزش قائل نشد که حتی باهام در مورد ازداج صحبت کنه و نظرمو بپرسه.. هرچی نباشه این زندگی من و اون حق نداره زندگیمو خراب کنه... اشک داشت تو چشمام حلقه می زد...
جی هوپ: هی اروم باش.. همه چیز درست میشه... مجبور نیستی با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی... الانم بهتره امشب اینجا بمونی فردا می تونی برگردی قصر...
رها: نه! نمی خوام برگردم به اون قصر...
جی هوپ: اما حتما الان متوجه شدن که نیستی و نگرانتن...
رها: مهم نیست دیگه نمی خوام برگردم...
جی هوپ: باشه هرطور تو بخوای.. البته تا هروقت که خواستی می تونی اینجا بمونی...
رها: مرسی...
جی هوپ: حالا بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم یکم استراحت کنی...
رها: باشه...
جی هوپ: ی دست لباس هم بهت میدم لباستو عوض کن حتما تو اون لباس اذیت میشی...
رها: اره مرسی...
دنبالش رفتم و منو برد توی اتاق اونجا کلا دو تا اتاق داشت...
جی هوپ: خب این اتاق تو اینجا استراحت کن.. بیا اینم لباس.. البته لباسای منن و خب چون لباسای دیگه ای به غیر از لباسای من اینجا نیست مجبوری همینا رو بپوشی.. اما فکر کنم تقریبا اندازت بشن...
رها: باشه مرسی...
جی هوپ: خب منم میرم بیرون تو لباساتو عوض کن و بخواب... راستی اتاق روبرو ییه اتاق منه اگه کاری داشتی یا چیزی احتیاج داشتی بهم بگو... خب دیگه شب بخیر...
رها: باشه مرسی.. شب تو ام بخیر...
رفت بیرون و منم مشغول عوض کردن لباسم شدم... لباسمو عوض کردم و روی تخت کوچیکی که اونجا بود دراز کشیدم... واقعا کلبه قشنگ و مرتبی داشت... ادم خیلی مهربون و معدبی هم هست... چه خوب شد که اون منو پیدا کرد... اما اسمش یکم برام اشناس انگار قبلا اسمشو از ی نفر شنیدم... کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
بعد زد عفونی کردن زخمم روش دارو مالید و زخممو بست...
جی هوپ: بفرما تموم شد...
رها: مرسی...
جی هوپ: میگم... تو پرنسسی؟ میگفتی پدرت می خواد برای بزرگتر کردن سرزمینتون تورو مجبور کنه ازدواج کنی...
رها: اره.. پدرم پادشاهه.. امشب شب تولدم بود.. اما.. اما...
بازم بقض راه گلومو بسته بود و نمی تونستم حرف بزنم...
با یاد اوری اینکه پدرم زره ای برام ارزش قائل نشد که حتی باهام در مورد ازداج صحبت کنه و نظرمو بپرسه.. هرچی نباشه این زندگی من و اون حق نداره زندگیمو خراب کنه... اشک داشت تو چشمام حلقه می زد...
جی هوپ: هی اروم باش.. همه چیز درست میشه... مجبور نیستی با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی... الانم بهتره امشب اینجا بمونی فردا می تونی برگردی قصر...
رها: نه! نمی خوام برگردم به اون قصر...
جی هوپ: اما حتما الان متوجه شدن که نیستی و نگرانتن...
رها: مهم نیست دیگه نمی خوام برگردم...
جی هوپ: باشه هرطور تو بخوای.. البته تا هروقت که خواستی می تونی اینجا بمونی...
رها: مرسی...
جی هوپ: حالا بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم یکم استراحت کنی...
رها: باشه...
جی هوپ: ی دست لباس هم بهت میدم لباستو عوض کن حتما تو اون لباس اذیت میشی...
رها: اره مرسی...
دنبالش رفتم و منو برد توی اتاق اونجا کلا دو تا اتاق داشت...
جی هوپ: خب این اتاق تو اینجا استراحت کن.. بیا اینم لباس.. البته لباسای منن و خب چون لباسای دیگه ای به غیر از لباسای من اینجا نیست مجبوری همینا رو بپوشی.. اما فکر کنم تقریبا اندازت بشن...
رها: باشه مرسی...
جی هوپ: خب منم میرم بیرون تو لباساتو عوض کن و بخواب... راستی اتاق روبرو ییه اتاق منه اگه کاری داشتی یا چیزی احتیاج داشتی بهم بگو... خب دیگه شب بخیر...
رها: باشه مرسی.. شب تو ام بخیر...
رفت بیرون و منم مشغول عوض کردن لباسم شدم... لباسمو عوض کردم و روی تخت کوچیکی که اونجا بود دراز کشیدم... واقعا کلبه قشنگ و مرتبی داشت... ادم خیلی مهربون و معدبی هم هست... چه خوب شد که اون منو پیدا کرد... اما اسمش یکم برام اشناس انگار قبلا اسمشو از ی نفر شنیدم... کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
۱۳.۷k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.