☆♡پارت: ۸♡☆
☆♡پارت: ۸♡☆
اینا چین؟ لباس سلطنتی؟ نکنه جی هوپ.. نگاهم به نشون روی لباسش افتاد... نشون مخصوص سلطنتی خانواده جانگ... نکنه جی هوپ شاهزاده خاندان جانگ باشه؟... رفتاراش درست مثل ی پرنسه... اگه واقعا شاهزادس... اینجا چی کار می کنه؟... بهتره وقتی اومد ازش بپرسم.. اما اگه بفهمه اتاقشو گشتم چی؟.. نمی دونم اما اومد حتما باید ازش بپرسم... در کمدشو بستم و از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم... همش سوالات زیادی تو ذهنم بود... داشتم همین طور اتاقو قدم می زدم که یکم بعد صدای باز شدن در اومد... حتما جی هوپ اومده بود...
جی هوپ: رها؟ کجایی؟
از اتاق رفتم بیرون...
رها: اینجام تو اتاق بودم...
جی هوپ: اها.. یکم توت چیدم...
دیگه نمی تونستم تحمل کنم سوالات زیادی تو ذهنم بود...
رها: میگم.. میشه چند تا سوال بپرسم؟
جی هوپ: باشه بپرس...
رها: تو شاهزاده خاندان جانگی؟
جی هوپ: چی؟ تو کمدمو گشتی؟
رها: نه! فقط ی نگاه بهش انداختم... من واقعا معذرت می خوام...
جی هوپ: خیلی فوضولی...
رها: اره.. معذرت می خوام...
جی هوپ: حالا باشه اشکال نداره... اره من شاهزاده ام... ولیعهد خاندان جانگ.. جانگ هوسوک...
رها: چی!؟ ولیعهد؟!
جی هوپ: اره...
رها: پس اینجا چی کار می کنی؟ چرا بهم گفتی اسمت جی هوپه؟
جی هوپ: چون دوستا و خانواده ام منو جی هوپ صدا می کنن.. و اینکه بعضی وقتا برای اینکه از قصر دور باشم و یکم استراحت کنم میام اینجا...
رها: اها... خب پس یعنی بزودی از اینجا میری؟(با لهن ناراحت)
جی هوپ: اره متاسفانه(با لهن ناراحت)
رها: اونوقت منم مجبورم برم به قصر پدرم و با شاهزاده مینهو ازدواج کنم... بعد دیگه هیچوقت تورو... نمی بینم...
قلبم انگار کمی فشرده شد و اشک داشت تو چشمام حلقه می زد...
جی هوپ: نه! نه! قرار نیست دیگه همدیگرو نبینیم.. من نمی زارم با هیچکس بزور ازدواج کنی...
اومد سمتم و محکم بغلم کرد...
از بغل کردنش حس خیلی خوبی داشتم انگار نمی خواستم این لحظه تموم شه و از بغل گرمش بیام بیرون... هنوز کامل نمشناختمش... اما انگار.. انگار دوستش داشتم.. و بنظر نمی اومد این حسم ی طرفه باشه...
جی هوپ: من تورو با خودم می برم به سرزمینمون.. اگه توام دوست داشته باشی و بخوای با من بیای...
رها: میام.. البته می خوام بیام...
جی هوپ: خوبه... می دونی چیه رها؟
رها: چیه؟...
جی هوپ: درسته که عجیبه.. هنوز کامل نمیشناسمت.. اما.. اما من.. من دوست دارم...
ی لحظه اشک تو چشمام جمع شد و قطره های اشک از روی گونه هام سرازیر شدن... جی هوپم که انگار متوجه شد.. منو از بغلش اورد بیرون و نگام کرد...
جی هوپ: چیشد؟ چرا گریه می کنی؟
رها: من.. منم دوست دارم...
جی هوپ که انگار با شنیدن این حرفم خوشحال شد منو دوباره بغل کرد و ایندفه محکم تر تو بغلش می فشرد...
جی هوپ: من.. من خیلی خوشحالم که تو ام منو دوست داری
اینا چین؟ لباس سلطنتی؟ نکنه جی هوپ.. نگاهم به نشون روی لباسش افتاد... نشون مخصوص سلطنتی خانواده جانگ... نکنه جی هوپ شاهزاده خاندان جانگ باشه؟... رفتاراش درست مثل ی پرنسه... اگه واقعا شاهزادس... اینجا چی کار می کنه؟... بهتره وقتی اومد ازش بپرسم.. اما اگه بفهمه اتاقشو گشتم چی؟.. نمی دونم اما اومد حتما باید ازش بپرسم... در کمدشو بستم و از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم... همش سوالات زیادی تو ذهنم بود... داشتم همین طور اتاقو قدم می زدم که یکم بعد صدای باز شدن در اومد... حتما جی هوپ اومده بود...
جی هوپ: رها؟ کجایی؟
از اتاق رفتم بیرون...
رها: اینجام تو اتاق بودم...
جی هوپ: اها.. یکم توت چیدم...
دیگه نمی تونستم تحمل کنم سوالات زیادی تو ذهنم بود...
رها: میگم.. میشه چند تا سوال بپرسم؟
جی هوپ: باشه بپرس...
رها: تو شاهزاده خاندان جانگی؟
جی هوپ: چی؟ تو کمدمو گشتی؟
رها: نه! فقط ی نگاه بهش انداختم... من واقعا معذرت می خوام...
جی هوپ: خیلی فوضولی...
رها: اره.. معذرت می خوام...
جی هوپ: حالا باشه اشکال نداره... اره من شاهزاده ام... ولیعهد خاندان جانگ.. جانگ هوسوک...
رها: چی!؟ ولیعهد؟!
جی هوپ: اره...
رها: پس اینجا چی کار می کنی؟ چرا بهم گفتی اسمت جی هوپه؟
جی هوپ: چون دوستا و خانواده ام منو جی هوپ صدا می کنن.. و اینکه بعضی وقتا برای اینکه از قصر دور باشم و یکم استراحت کنم میام اینجا...
رها: اها... خب پس یعنی بزودی از اینجا میری؟(با لهن ناراحت)
جی هوپ: اره متاسفانه(با لهن ناراحت)
رها: اونوقت منم مجبورم برم به قصر پدرم و با شاهزاده مینهو ازدواج کنم... بعد دیگه هیچوقت تورو... نمی بینم...
قلبم انگار کمی فشرده شد و اشک داشت تو چشمام حلقه می زد...
جی هوپ: نه! نه! قرار نیست دیگه همدیگرو نبینیم.. من نمی زارم با هیچکس بزور ازدواج کنی...
اومد سمتم و محکم بغلم کرد...
از بغل کردنش حس خیلی خوبی داشتم انگار نمی خواستم این لحظه تموم شه و از بغل گرمش بیام بیرون... هنوز کامل نمشناختمش... اما انگار.. انگار دوستش داشتم.. و بنظر نمی اومد این حسم ی طرفه باشه...
جی هوپ: من تورو با خودم می برم به سرزمینمون.. اگه توام دوست داشته باشی و بخوای با من بیای...
رها: میام.. البته می خوام بیام...
جی هوپ: خوبه... می دونی چیه رها؟
رها: چیه؟...
جی هوپ: درسته که عجیبه.. هنوز کامل نمیشناسمت.. اما.. اما من.. من دوست دارم...
ی لحظه اشک تو چشمام جمع شد و قطره های اشک از روی گونه هام سرازیر شدن... جی هوپم که انگار متوجه شد.. منو از بغلش اورد بیرون و نگام کرد...
جی هوپ: چیشد؟ چرا گریه می کنی؟
رها: من.. منم دوست دارم...
جی هوپ که انگار با شنیدن این حرفم خوشحال شد منو دوباره بغل کرد و ایندفه محکم تر تو بغلش می فشرد...
جی هوپ: من.. من خیلی خوشحالم که تو ام منو دوست داری
۱۷.۵k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.