رمان یادت باشد ۱۰۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هشت
بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا رو دید، اولین کاری که کرد، مثل همیشه از صفحه عکس انداخت و زبان تشکرش بلندشد. با همان لباسها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن شد. وسط غذاخوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد. یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرونش را نایلون کشیده بودم، دید. پرسید: این برای چیه؟ لونه کفتر درست کردی؟ گفتم: نه آقا! چون زمستون برف و بارون میاد این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه، دمپایی ها رو بزاریم زیر این جعبه خیس نشه. لبخندی زد و گفت: ما که فکر نکنم حالا حالا ها بتونیم خونه بخریم، انشالله نوبت ما که بشه میریم خونه سازمانی. اونجا دیگه برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای حیاط رو تحمل کنیم. گفتم: با اینکه این خونه کوچیک و قدیمیه گاهی وقتا هم که تو نیستی مارمولک پیدا میشه، ولی من اینجا رو دوست دارم. با صفاست. تازه حاج خانوم و آقای کشاورز هم که همیشه محبت دارند. این چند وقت که تو نبودی، چند باری پرسیدند: پسرمون کجاست؟ سراغ تو رو میگرفتن.
حمید گفت: آره واقعا محبت دارن. ما را مثل دختر و پسر خودشون میبینن. بعد هم پرسید: راستی خانم من نبودم اجاره رو دادی؟ گفتم: قرار اجاره ما که دهم هر ماهه. حمید گفت دوست دارم خوش حساب باشیم. اجاره را چند روز زودتر بدیم بهتره. یادت باشه همیشه قبض آب و برق و گاز رو هم دقیق حساب کنیم و سهم خودمون را به موقع بدیم.
بعد از غذا کمی استراحت کرد. بیدار که شد گفت: این چند وقت نبودم دلم برای گلزارشهدا تنگ شده. گفتم: اگه خسته نیستی پاشو.......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا رو دید، اولین کاری که کرد، مثل همیشه از صفحه عکس انداخت و زبان تشکرش بلندشد. با همان لباسها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن شد. وسط غذاخوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد. یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرونش را نایلون کشیده بودم، دید. پرسید: این برای چیه؟ لونه کفتر درست کردی؟ گفتم: نه آقا! چون زمستون برف و بارون میاد این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه، دمپایی ها رو بزاریم زیر این جعبه خیس نشه. لبخندی زد و گفت: ما که فکر نکنم حالا حالا ها بتونیم خونه بخریم، انشالله نوبت ما که بشه میریم خونه سازمانی. اونجا دیگه برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای حیاط رو تحمل کنیم. گفتم: با اینکه این خونه کوچیک و قدیمیه گاهی وقتا هم که تو نیستی مارمولک پیدا میشه، ولی من اینجا رو دوست دارم. با صفاست. تازه حاج خانوم و آقای کشاورز هم که همیشه محبت دارند. این چند وقت که تو نبودی، چند باری پرسیدند: پسرمون کجاست؟ سراغ تو رو میگرفتن.
حمید گفت: آره واقعا محبت دارن. ما را مثل دختر و پسر خودشون میبینن. بعد هم پرسید: راستی خانم من نبودم اجاره رو دادی؟ گفتم: قرار اجاره ما که دهم هر ماهه. حمید گفت دوست دارم خوش حساب باشیم. اجاره را چند روز زودتر بدیم بهتره. یادت باشه همیشه قبض آب و برق و گاز رو هم دقیق حساب کنیم و سهم خودمون را به موقع بدیم.
بعد از غذا کمی استراحت کرد. بیدار که شد گفت: این چند وقت نبودم دلم برای گلزارشهدا تنگ شده. گفتم: اگه خسته نیستی پاشو.......
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۹.۷k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.