رمان یادت باشد ۱۱۰
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_ده
با سربازهایش استفاده می کرد
روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم. خورشت را شب میگذاشتم، برنج را هم اول صبح. با این برنامه ریزی غذای ما هر روز حاضر بود. این طور نبود که چون دانشگاه داشتم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم. ناهار یا شام را حتما غذای خورشتی بار می گذاشتم. مثلا اگر ظهر کتلت یا ماکارونی داشتیم، برای شب خورشت می گذاشتم یا برعکس. اگر خودم زودتر می رسیدم که غذا را گرم می کردم، اگر حمید زودتر می آمد خودش غذا را گرم می کرد؛ ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم. گاهی اوقات که کار من طول می کشید، حمید دو، سه ساعت چیزی نمی خورد تا من برسم و با هم . سر سفره غذا بخوریم.
روزهای دوشنبه هر هفته که هم صبح، هم بعدازظهر کلاس داشتم، برای ناهار به خانه برمی گشتم و بعد از خوردن غذا کنار هم دوباره به دانشگاه برمیگشتم. آن روز دوشنبه، ساعت یک کلاسم که تمام شد، سریع سوار تاکسی شدم تا زودتر به خانه برسم. غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید، زود ناهار را بخورم و برای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود. تماس که گرفتم خبر داد کمی با تأخیر میرسد. ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم. هنوز از در خانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید. دستها و لباسش خونی شده بود. تا حمید را با این وضع دیدم، بند دلم
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
با سربازهایش استفاده می کرد
روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم. خورشت را شب میگذاشتم، برنج را هم اول صبح. با این برنامه ریزی غذای ما هر روز حاضر بود. این طور نبود که چون دانشگاه داشتم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم. ناهار یا شام را حتما غذای خورشتی بار می گذاشتم. مثلا اگر ظهر کتلت یا ماکارونی داشتیم، برای شب خورشت می گذاشتم یا برعکس. اگر خودم زودتر می رسیدم که غذا را گرم می کردم، اگر حمید زودتر می آمد خودش غذا را گرم می کرد؛ ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم. گاهی اوقات که کار من طول می کشید، حمید دو، سه ساعت چیزی نمی خورد تا من برسم و با هم . سر سفره غذا بخوریم.
روزهای دوشنبه هر هفته که هم صبح، هم بعدازظهر کلاس داشتم، برای ناهار به خانه برمی گشتم و بعد از خوردن غذا کنار هم دوباره به دانشگاه برمیگشتم. آن روز دوشنبه، ساعت یک کلاسم که تمام شد، سریع سوار تاکسی شدم تا زودتر به خانه برسم. غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید، زود ناهار را بخورم و برای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود. تماس که گرفتم خبر داد کمی با تأخیر میرسد. ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم. هنوز از در خانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید. دستها و لباسش خونی شده بود. تا حمید را با این وضع دیدم، بند دلم
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۱۱.۵k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.