" انتقام شجاعانه "
" انتقام شجاعانه "
اپیزود ۲۰
چشام رو بستم و فکر کردم با اون ارتفاع قراره اینبار ضربه مغزی بشم ولی همون لحظه که انتظار نداشتم یکی کمرم گرفت و نزاشت بیوفتم چشام رو باز کردم اون .... باجی بود ! " اوه یوکی خوبی ؟" بدون اینکه حرف بزنم بغلش کردم " اگه نمیگرفتیم ضربه مغزی میشدم " باجی " من نمیخوام دوست دخترم آسیب ببینه برای همین گرفتمت " و بهم لبخند زد تاکی اومد " یوکی سیدی رو برداشتی " منم سرمو تکون دادم " اوهوم " تاکی رفت اسممون رو بنویسه باجی زیرچشمی با اخم نگام میکرد " این پسره کی بود ؟" منم بهش گفتم " داداشمه تاکی " باجی رفت سمت تاکی و بهش سلام کرد " سلام من باجی دوست یوکی هستم " تاکی هم سلام کرد " سلام باجی خوشحالم که خواهرم اینجا دوست داره " و تاکی بهم گفت یه کارایی داره و باید تنها برم خونه منم از فرصت استفاده کردم و با باجی رفتیم یکم تا خونه قدم بزنیم یه هندزفری رو گذاشتم تو گوش باجی یکی رو هم تو گوش خودم و آهنگ لاولی بیلی رو پلی کردم باجی دستمو گرفت و تا خونه قدم زدیم " یوکی .... من برای چند روز باید برم سفر ... زود برمیگردم " من نگاش کردم " جدی ؟ " و یه بغل سفتی کردمش " عع نکن الان مامان بابات میبیننن سفت تر بغلش کردم " بدرک " بعد از بغلش اومدم بیرون زود برگردا بهم زنگ میزنیا خوب غذا بخور و مراقب خودت باش زیادم اونجا نمون و طرف دختری نرو فهمیدی ؟ " باجی اومد جلو لپم رو بوس کرد " فهمیدم " بزور رفتم تو خونه " من برگشتم " رفتم تو اتاقم و افتادم رو تختم " ای خدااااا چرا باید دوری باجی رو هم تحمل کنم آخه مگه من چیکار کردم " ( بنده خدا نمیفهمه قراره چند سال دیگه بمیره نشسته غصه دوروز نبودنش میخورده خخخخ )
رفتم یه دوش گرفتم موهامو سشوار زدم و چتری هامو اتو زدم این کار همیشگی منه یه ماسک گذاشتم رو صورتم و رفتم پایین که شام بخورم بابام اومد سمتم " چرا امروز کسلی؟ " منم لبخند زدم " چیز خاصی نیست "
اپیزود ۲۰
چشام رو بستم و فکر کردم با اون ارتفاع قراره اینبار ضربه مغزی بشم ولی همون لحظه که انتظار نداشتم یکی کمرم گرفت و نزاشت بیوفتم چشام رو باز کردم اون .... باجی بود ! " اوه یوکی خوبی ؟" بدون اینکه حرف بزنم بغلش کردم " اگه نمیگرفتیم ضربه مغزی میشدم " باجی " من نمیخوام دوست دخترم آسیب ببینه برای همین گرفتمت " و بهم لبخند زد تاکی اومد " یوکی سیدی رو برداشتی " منم سرمو تکون دادم " اوهوم " تاکی رفت اسممون رو بنویسه باجی زیرچشمی با اخم نگام میکرد " این پسره کی بود ؟" منم بهش گفتم " داداشمه تاکی " باجی رفت سمت تاکی و بهش سلام کرد " سلام من باجی دوست یوکی هستم " تاکی هم سلام کرد " سلام باجی خوشحالم که خواهرم اینجا دوست داره " و تاکی بهم گفت یه کارایی داره و باید تنها برم خونه منم از فرصت استفاده کردم و با باجی رفتیم یکم تا خونه قدم بزنیم یه هندزفری رو گذاشتم تو گوش باجی یکی رو هم تو گوش خودم و آهنگ لاولی بیلی رو پلی کردم باجی دستمو گرفت و تا خونه قدم زدیم " یوکی .... من برای چند روز باید برم سفر ... زود برمیگردم " من نگاش کردم " جدی ؟ " و یه بغل سفتی کردمش " عع نکن الان مامان بابات میبیننن سفت تر بغلش کردم " بدرک " بعد از بغلش اومدم بیرون زود برگردا بهم زنگ میزنیا خوب غذا بخور و مراقب خودت باش زیادم اونجا نمون و طرف دختری نرو فهمیدی ؟ " باجی اومد جلو لپم رو بوس کرد " فهمیدم " بزور رفتم تو خونه " من برگشتم " رفتم تو اتاقم و افتادم رو تختم " ای خدااااا چرا باید دوری باجی رو هم تحمل کنم آخه مگه من چیکار کردم " ( بنده خدا نمیفهمه قراره چند سال دیگه بمیره نشسته غصه دوروز نبودنش میخورده خخخخ )
رفتم یه دوش گرفتم موهامو سشوار زدم و چتری هامو اتو زدم این کار همیشگی منه یه ماسک گذاشتم رو صورتم و رفتم پایین که شام بخورم بابام اومد سمتم " چرا امروز کسلی؟ " منم لبخند زدم " چیز خاصی نیست "
۴.۴k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.