پارت صدو هشتاد و چها....
#پارت صدو هشتاد و چها....
#کارن...
نمیدونی داری چی میکنی با قلبی که تنها بود ..
(نمیدونم اغوشت با مرفین چه ارتباطی داره ...
که درمان تمام درد های من است...............)
روی مبل خوابیدم و جانان هم روی سینم خوابید ...
جانان: میگم کارن برم ایس پکا رو بیارم بخوریم ....نه که الان داغ کرده بودی ...خوبه دیگه خنک میشی...😄 😄
من: شیطونی نکن جوجه میخورم خودتو جا اونا ها...
جانان: دلت میاد منو بخولی....
من: اره چرا که ...
جانان: من برم داره خطری میشی....
و بدو از روم پاشد و رفت طرف اشپز خونه ...
با چشم رفتنش رو دنبال کردم و خندیدم ...
#اخر هفته ... #جانان...
امروز باید میرفتیم مهمونی سورین استرس داشتم واسه رفتن ....
صبح بعد از ابن که کارن رفت سر کار منم ناهار پختم و سریع رفتم حموم و اومدم بیرون یه شلوار سنبادی که کنارش چاک داشت با ست نیم تنه اش پوشیدم و یه ارایش خوشگل کردم و موهام که دیگه از باسنم داشت بلندیش رد میکرد دو طرفه گیس کردمو و انداختم جلوم و یه رژ ست لباس به رنگ گلبهه ای زدم ...
از اون شب کارن میگفت باید همیشه به خودت برسی و جلوم باشی...
پرو بود دیگه ☺ ....
نگاهی به ساعت کردم یه نیم ساعت دیگه تقریبا میرسید ...
رفتم و یه اهنگ ملایم گذاشتم و میز رو داشتم میچیدم که صدا در سالن اومد بدو خودم رو رسوندم به در ...
من: سلام اقای خودم...
کارین: سلام جوجه رنگی ببینش چه خوشگل شده...
خندیدم و کیفش و کت رو ازش گرفتم و اویز کردم به چوب لباسی و اونم رفت لباس عوض کنه و دستش رو بشوره ...
غذا رو کشیدم که اومد و پشت میز نشست ...
کارن: بیا که مردم گشنگی ....امروز اصلا این قدر سرم شلوغ بود وقت نکردم یه اب بخورم...
من: خسته نباشی گلم بفرمایید قرمه سبزی نوش جون...
کارن: دستت مرسی خانمی ...
دوتایی شروع کردیم بعد از غذا کارن کمکم کرد میز رو جمع کردیم و طبق رول این یه هفته دستم رو کشید برد بالا که استراحت کنیم تا عصر ...
کنارش خوابیدم و سرم رو روی سینش گذاشتم ...
اونم دستش رو دورم قفل کرد...
#کارن ...
این یه هفته زندگیم با جانان عالی بود....ارامشی که کنارش داشتم رو خیلی وقت بود از دست داده بودم ...
کنارش میشدم همون کارن شیطون ...
امروز کمهمونی سورین بود امید وار بود مثل دفعه قبل نخواد کاری کنه ...هر چند واسه من عالی بود ...
اومدن جانان توی زندگیم یه نعمت بود ....
با فکر بهش خوبم برد...
با صدا زدن های جانان از خواب پاشدم ...
جانان: پاشو خابالو خان دیگه خیر سرمون امشب مهمونی دعوتیم ...نمیخوای بری حموم...
من : نه نمیخوام برم صبح حموم بودم ..
جانان: ولی به نظر من حتما برو یه سر یه دوش بگیر...
من: واسه چی خوب ...
جانان با خنده شونه ای بالا انداخت...
این ریز خندیدنشا مشکوک بود رفت سمت سرویس که ابی صورتم بزنم که وقتی خودمو توی اینه دیدم کپ کردم....
یهو دادم بلند شد...
#کارن...
نمیدونی داری چی میکنی با قلبی که تنها بود ..
(نمیدونم اغوشت با مرفین چه ارتباطی داره ...
که درمان تمام درد های من است...............)
روی مبل خوابیدم و جانان هم روی سینم خوابید ...
جانان: میگم کارن برم ایس پکا رو بیارم بخوریم ....نه که الان داغ کرده بودی ...خوبه دیگه خنک میشی...😄 😄
من: شیطونی نکن جوجه میخورم خودتو جا اونا ها...
جانان: دلت میاد منو بخولی....
من: اره چرا که ...
جانان: من برم داره خطری میشی....
و بدو از روم پاشد و رفت طرف اشپز خونه ...
با چشم رفتنش رو دنبال کردم و خندیدم ...
#اخر هفته ... #جانان...
امروز باید میرفتیم مهمونی سورین استرس داشتم واسه رفتن ....
صبح بعد از ابن که کارن رفت سر کار منم ناهار پختم و سریع رفتم حموم و اومدم بیرون یه شلوار سنبادی که کنارش چاک داشت با ست نیم تنه اش پوشیدم و یه ارایش خوشگل کردم و موهام که دیگه از باسنم داشت بلندیش رد میکرد دو طرفه گیس کردمو و انداختم جلوم و یه رژ ست لباس به رنگ گلبهه ای زدم ...
از اون شب کارن میگفت باید همیشه به خودت برسی و جلوم باشی...
پرو بود دیگه ☺ ....
نگاهی به ساعت کردم یه نیم ساعت دیگه تقریبا میرسید ...
رفتم و یه اهنگ ملایم گذاشتم و میز رو داشتم میچیدم که صدا در سالن اومد بدو خودم رو رسوندم به در ...
من: سلام اقای خودم...
کارین: سلام جوجه رنگی ببینش چه خوشگل شده...
خندیدم و کیفش و کت رو ازش گرفتم و اویز کردم به چوب لباسی و اونم رفت لباس عوض کنه و دستش رو بشوره ...
غذا رو کشیدم که اومد و پشت میز نشست ...
کارن: بیا که مردم گشنگی ....امروز اصلا این قدر سرم شلوغ بود وقت نکردم یه اب بخورم...
من: خسته نباشی گلم بفرمایید قرمه سبزی نوش جون...
کارن: دستت مرسی خانمی ...
دوتایی شروع کردیم بعد از غذا کارن کمکم کرد میز رو جمع کردیم و طبق رول این یه هفته دستم رو کشید برد بالا که استراحت کنیم تا عصر ...
کنارش خوابیدم و سرم رو روی سینش گذاشتم ...
اونم دستش رو دورم قفل کرد...
#کارن ...
این یه هفته زندگیم با جانان عالی بود....ارامشی که کنارش داشتم رو خیلی وقت بود از دست داده بودم ...
کنارش میشدم همون کارن شیطون ...
امروز کمهمونی سورین بود امید وار بود مثل دفعه قبل نخواد کاری کنه ...هر چند واسه من عالی بود ...
اومدن جانان توی زندگیم یه نعمت بود ....
با فکر بهش خوبم برد...
با صدا زدن های جانان از خواب پاشدم ...
جانان: پاشو خابالو خان دیگه خیر سرمون امشب مهمونی دعوتیم ...نمیخوای بری حموم...
من : نه نمیخوام برم صبح حموم بودم ..
جانان: ولی به نظر من حتما برو یه سر یه دوش بگیر...
من: واسه چی خوب ...
جانان با خنده شونه ای بالا انداخت...
این ریز خندیدنشا مشکوک بود رفت سمت سرویس که ابی صورتم بزنم که وقتی خودمو توی اینه دیدم کپ کردم....
یهو دادم بلند شد...
۱۱.۲k
۰۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.