پارت صدو هشتاد و شش...
#پارت صدو هشتاد و شش...
#کارن...
من: خوب مثلا یه رنگ میگشم و حدس میزنیم چندتا ادم اینجا این رنگ پوشیدن مال هر کی نزدیک تر بود اون برنده شه...
جانان: باشه بهتر از بی کاری که...
واسه خودمون شروع کردیم همین طوری بازی کردن داشتیم میشمردیم رنگ لباس مشکی رو که این دور رو جانان برد وقتی شمارشمون تموم شد یهو گفت: هورا این دور رو من بردم...
سورین: افرین لیدی زییا...
و شروع کرد دست زدن...
برگشتیم سمتش که خودش و سویل رو پشت سرمون دیدیم ...
من: سلام سورین جان تبریک میگم...
سورین: ممنون کارن جان واقعا لطف کردید و پا به مجلس من گذاشتید با این لیدی زیبا همراهتون...
من: ممنونم...
من: خوبی شما سویل ...چه میکنی با المان زندگی کردن...
سویل : ممنونم کارن عزیزم ...والا دوری سخته از اینجا ولی خوبه میگذره...
رو کرد سمت جانان و گفت: خوبی جانان جون ...خوشحالم میبینمت ....امید وار خوش بخت بشید ...چی میگما مگه میشه ادم کنار ادمی مثل کارن باشه و بهش بد بگذره...
جانان: راست میگی واقعا مگه میشه پیش این نفسم بودو به ادم بد بگذره...
و بعدش به من نگاهی کردو لبخندی زد...
سورین رو صدا کردن که عذر خواهی کردن و هردو رفتن ...
جانان: ایییییییی...حالم به هم خورد.....منو این حرفا...واقعا مردم چطوری این چندش بازی ها رو در میارن...
من: خیلی راحت نفسسسسسم...😄
به حرص خوردنش خندیدم و به بخاطر این که حالش بهتر شه بهش پیشنهاد رقص دادم که قبول کرد و رفتیم واسه خودم وسط و یه خورده رقصیدیم...
اعلام کردن واسه شام همراه جانان رفتیم و شام کشیدیم و اومدیم سر میز و مشغول خوردن شدیم...
بعد از تموم شدن شام جانان گفت:
کارن نمیشه بریم دیگه به خدا حوصله سوخت بابا اخه مهمونی این قدر کسل کننده..
من: موافق بیا بریم خداحافظی کنیم و بریم...
بلند شدیم و بعد از تبریک دوباره به سورین بابت موفقیتش و خداحافظی رفتیم سمت ماشین سوار شدیم ...
دلم نمیخواست بریم خونه زچد بود هنوز بخاطر همین روندم طرف ساحل...
جانان: کجا میری این موقعه شب ...راه خونه که این وری نیست...
من : دلم نمیخواد برم خونه ..میریم ساحل...نظرت چیه...
جانان: عالیه دمت جیز...
خندیدیم و کمی بعد جلوی ساحل پیاده شدیم جانان به هزار زحمت با اون کفشا اومد دوتایی روی یکی از میز و صندلی کنار دریا نشستیم دلم بد جور قهوه میخواست بهش گفتم بشینه برم بخرم بیا که موافقت کرد رفتم سمت یکی از اون مغازه های اون حوالی و بعد از خریدن دو تا ماگ قهوه برگشتم پیش جانان که دیدم سرش رو گذاشته روی میز ...
فکر کردم خوابیده که نزدیکش شدم بلند شد..
من: فک کردم خوابت برده...
جانان: نه داشتم از این زاویه به دریا نگاه میکردم ...ممنون...
من: خواهش میکنم...شب اینجا واقعا خیلی قشنگه...
جانان: اره واقعا عالیه اینجا اونم شب...
خلاصه .....
#کارن...
من: خوب مثلا یه رنگ میگشم و حدس میزنیم چندتا ادم اینجا این رنگ پوشیدن مال هر کی نزدیک تر بود اون برنده شه...
جانان: باشه بهتر از بی کاری که...
واسه خودمون شروع کردیم همین طوری بازی کردن داشتیم میشمردیم رنگ لباس مشکی رو که این دور رو جانان برد وقتی شمارشمون تموم شد یهو گفت: هورا این دور رو من بردم...
سورین: افرین لیدی زییا...
و شروع کرد دست زدن...
برگشتیم سمتش که خودش و سویل رو پشت سرمون دیدیم ...
من: سلام سورین جان تبریک میگم...
سورین: ممنون کارن جان واقعا لطف کردید و پا به مجلس من گذاشتید با این لیدی زیبا همراهتون...
من: ممنونم...
من: خوبی شما سویل ...چه میکنی با المان زندگی کردن...
سویل : ممنونم کارن عزیزم ...والا دوری سخته از اینجا ولی خوبه میگذره...
رو کرد سمت جانان و گفت: خوبی جانان جون ...خوشحالم میبینمت ....امید وار خوش بخت بشید ...چی میگما مگه میشه ادم کنار ادمی مثل کارن باشه و بهش بد بگذره...
جانان: راست میگی واقعا مگه میشه پیش این نفسم بودو به ادم بد بگذره...
و بعدش به من نگاهی کردو لبخندی زد...
سورین رو صدا کردن که عذر خواهی کردن و هردو رفتن ...
جانان: ایییییییی...حالم به هم خورد.....منو این حرفا...واقعا مردم چطوری این چندش بازی ها رو در میارن...
من: خیلی راحت نفسسسسسم...😄
به حرص خوردنش خندیدم و به بخاطر این که حالش بهتر شه بهش پیشنهاد رقص دادم که قبول کرد و رفتیم واسه خودم وسط و یه خورده رقصیدیم...
اعلام کردن واسه شام همراه جانان رفتیم و شام کشیدیم و اومدیم سر میز و مشغول خوردن شدیم...
بعد از تموم شدن شام جانان گفت:
کارن نمیشه بریم دیگه به خدا حوصله سوخت بابا اخه مهمونی این قدر کسل کننده..
من: موافق بیا بریم خداحافظی کنیم و بریم...
بلند شدیم و بعد از تبریک دوباره به سورین بابت موفقیتش و خداحافظی رفتیم سمت ماشین سوار شدیم ...
دلم نمیخواست بریم خونه زچد بود هنوز بخاطر همین روندم طرف ساحل...
جانان: کجا میری این موقعه شب ...راه خونه که این وری نیست...
من : دلم نمیخواد برم خونه ..میریم ساحل...نظرت چیه...
جانان: عالیه دمت جیز...
خندیدیم و کمی بعد جلوی ساحل پیاده شدیم جانان به هزار زحمت با اون کفشا اومد دوتایی روی یکی از میز و صندلی کنار دریا نشستیم دلم بد جور قهوه میخواست بهش گفتم بشینه برم بخرم بیا که موافقت کرد رفتم سمت یکی از اون مغازه های اون حوالی و بعد از خریدن دو تا ماگ قهوه برگشتم پیش جانان که دیدم سرش رو گذاشته روی میز ...
فکر کردم خوابیده که نزدیکش شدم بلند شد..
من: فک کردم خوابت برده...
جانان: نه داشتم از این زاویه به دریا نگاه میکردم ...ممنون...
من: خواهش میکنم...شب اینجا واقعا خیلی قشنگه...
جانان: اره واقعا عالیه اینجا اونم شب...
خلاصه .....
۱۸.۶k
۰۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.