پارت صدو هشتاد و پنج....
#پارت صدو هشتاد و پنج....
#کارن....
من: میکشمت جانان ....فقط دعا کن زستم بهت نرسه....
صدای خنده هاش بیشتر کفریم میکرد....
اخه تورو خدا نگاه کن چه بلایی سر صورت من اورده..
رژ گونه اخه....سایه ......رژ....
مشغول شستن شدم و همین جوری واسه جانان نقشه میکشیدم ...دارم واست جوجه حالا ببین...با من در میافتی.....
صورتم رو بعد از دو بارشستن با صابون تونستم تمیز کنم ولی لامصب رژ پاک نمشد تازه کمرنگ شده بود بعد این همه شستن ....دیگه کفرم در اومده بود معلوم نیست چی میریزن تو اینا که پاک نمی شه...
خیلی ریلکس اومدم بیرون که جانان تعجب کرد اخه اماده فرار بود..
من: چی بزنم این رژ پاک شه زشته میخوام بریم مهمونی...
جانان با شک نگاهی بهم انداخت و رفت و ازش یه دستمال داد دستم و گفت : اینو بکشی کم رنگ میشه ولی پاک رو شرمنده 24 ساعته هستش اخه...
با حرص نگاش کردم ولی چیزی نگفتم ...
بعد از کمرنگ کردنش رفتم سمت کمد لباسم و کت و تیشرتی رو که جانان گرفته بود رو در اوردم و یه شلوار مشکی...
شروع کردم پوشیدن لباسا جانان هم مشغول بستن موهاش بود ارایش خوشکلی رو صورتش بود ...
لباسم رو که پوشیدم رفتم کنار میز کنسول و موهام رو شروع کردم مرتب کردن جانان هم مشغول لباس پوشیدن شد...
موهام رو که درست کردم ساعت و دستبندی بستم و رفتم کفشم رو بپوشم دیدم جانان مشغول پوشیدن کفششه ..
من: حاضری بریم...
جانان:من کتم رو بپوشم الان میام تا بری توی ماشین اومدم...
سری تکون دادم و رفتم پایین توی ماشین منتظر خانم موندم که بعد از یه پنج دقیقه ای اومد سوار شد ...
این که حجابش رو در عین این که شیکه حفظ میکنه خیلی دوست داشتم ...
روندم طرف خونه سورین که مهمونی توش برگزار میشد...
یه چهل دقیقه بعد رسیدیم در خونه که ماشین رو نگهبان گفت ببریم داخل ماشین رو بردم داخل و پارک کردم جایی که یکی از نگهبانا گفت با جانان پیاده شدیم و رفتیم سمتی که میز و صندلی ها چیده شده بود نشستیم و مشغول دیدن افراد حاضر تو مهمونی شدم ...
چشمم که به سورین و سویل افتاد که کنار هم ایستاده بودن و با چند نفری از شرکای شرکتشون صحبت میکردن ..
واقعا لباس سویل نمیپوشید بهتر بود رو گرفتم ازشون و رو به جانان گفتم: شربت میخوری بگم واسمون بیارن ...
جانان: اره بگو بیارن حوصلم سر رفت کارن اینجا خوب...
من :وایسا الان میگن چی کار کنیم...
به یکی از خدمه گفتم واسمون شربت بیاره که اونم باشه ای گفت و بعد از چند دقیقه واسمون اورد ..
جانان: خوب چی کار کنیم حالا...
من: بیا بازی کنیم نظرت چیه...
جانان: شوخیت گرفته اینجا....اصلا چه بازی...
من: اره چه اشکال داره ...الان میگم چه بازی ...راستی هر کی باخت باید به شرطی که طرف مقابل میگه عمل کنه...
جانان:باشه خوب بگو ببینم چی بازی کنیم ....
#کارن....
من: میکشمت جانان ....فقط دعا کن زستم بهت نرسه....
صدای خنده هاش بیشتر کفریم میکرد....
اخه تورو خدا نگاه کن چه بلایی سر صورت من اورده..
رژ گونه اخه....سایه ......رژ....
مشغول شستن شدم و همین جوری واسه جانان نقشه میکشیدم ...دارم واست جوجه حالا ببین...با من در میافتی.....
صورتم رو بعد از دو بارشستن با صابون تونستم تمیز کنم ولی لامصب رژ پاک نمشد تازه کمرنگ شده بود بعد این همه شستن ....دیگه کفرم در اومده بود معلوم نیست چی میریزن تو اینا که پاک نمی شه...
خیلی ریلکس اومدم بیرون که جانان تعجب کرد اخه اماده فرار بود..
من: چی بزنم این رژ پاک شه زشته میخوام بریم مهمونی...
جانان با شک نگاهی بهم انداخت و رفت و ازش یه دستمال داد دستم و گفت : اینو بکشی کم رنگ میشه ولی پاک رو شرمنده 24 ساعته هستش اخه...
با حرص نگاش کردم ولی چیزی نگفتم ...
بعد از کمرنگ کردنش رفتم سمت کمد لباسم و کت و تیشرتی رو که جانان گرفته بود رو در اوردم و یه شلوار مشکی...
شروع کردم پوشیدن لباسا جانان هم مشغول بستن موهاش بود ارایش خوشکلی رو صورتش بود ...
لباسم رو که پوشیدم رفتم کنار میز کنسول و موهام رو شروع کردم مرتب کردن جانان هم مشغول لباس پوشیدن شد...
موهام رو که درست کردم ساعت و دستبندی بستم و رفتم کفشم رو بپوشم دیدم جانان مشغول پوشیدن کفششه ..
من: حاضری بریم...
جانان:من کتم رو بپوشم الان میام تا بری توی ماشین اومدم...
سری تکون دادم و رفتم پایین توی ماشین منتظر خانم موندم که بعد از یه پنج دقیقه ای اومد سوار شد ...
این که حجابش رو در عین این که شیکه حفظ میکنه خیلی دوست داشتم ...
روندم طرف خونه سورین که مهمونی توش برگزار میشد...
یه چهل دقیقه بعد رسیدیم در خونه که ماشین رو نگهبان گفت ببریم داخل ماشین رو بردم داخل و پارک کردم جایی که یکی از نگهبانا گفت با جانان پیاده شدیم و رفتیم سمتی که میز و صندلی ها چیده شده بود نشستیم و مشغول دیدن افراد حاضر تو مهمونی شدم ...
چشمم که به سورین و سویل افتاد که کنار هم ایستاده بودن و با چند نفری از شرکای شرکتشون صحبت میکردن ..
واقعا لباس سویل نمیپوشید بهتر بود رو گرفتم ازشون و رو به جانان گفتم: شربت میخوری بگم واسمون بیارن ...
جانان: اره بگو بیارن حوصلم سر رفت کارن اینجا خوب...
من :وایسا الان میگن چی کار کنیم...
به یکی از خدمه گفتم واسمون شربت بیاره که اونم باشه ای گفت و بعد از چند دقیقه واسمون اورد ..
جانان: خوب چی کار کنیم حالا...
من: بیا بازی کنیم نظرت چیه...
جانان: شوخیت گرفته اینجا....اصلا چه بازی...
من: اره چه اشکال داره ...الان میگم چه بازی ...راستی هر کی باخت باید به شرطی که طرف مقابل میگه عمل کنه...
جانان:باشه خوب بگو ببینم چی بازی کنیم ....
۱۱.۳k
۰۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.