پارت سه:
پارت سه:
ا/ت:الو؟
_ا/ت
ا/ت:یونگی... یونگی خودتی
ا/ت با گریه خنده ای کرد گفت
عوضی تا الان کجا بودی هقق
یونگی:بیا همو بینیم ا/ت
ا/ت:کجا کی همین الان بیام فین
یونگی:ا/ت برو خونه جئون جونگ کوک
ا/ت:چی اون عوضی
یونگی :میدونم اون چیکار کرده، اما باید برگردی تو به حرفم گوش میکنی فهمیدی؟
ا/ت:اما یونگی..
یونگی:میشه فقط کاری که گفتمو بکنی لعنتی؟
ا/ت:باشه باشه ببخشید
یونگی گوشیو قطع کرد ا/ت کلافه دستشو رو موهاش کشید و نشست کمی از ابش خورد چرا باید فکر میکرد کسی رو نداره، یونگی، مامانم، برادرام، بابام، اونا کجان من چرا تویه این کوچه تاریک تنهام؟ کیفمو گذاشتم رو دوشم ور راه رفتم همینجور ی داشتم میرفتم که متوجه کسی که پشتمه شدم قدم هامو تند کرده بودم و خیلی ترسیده بودم
ا/ت:ایش
ا/ت سریع یه تاکسی دید و اون رو گرفت
و ادرس داد تو راه سئول بارونی بود اهی کشیدی
ا/ت:ایکاش دردم رو میتونستم به کسی بگم!
وقتی رسیدم حس کردم برام غروری نمونده دوباره همون عمارت به سمت در رفتم و کلید انداختم ..
کوک ویو:ساعت سه صبح بود مدتی بود به ساعت خیره شده بودم نمیشد گفت عصبی نبودم خیلی عصبی بودم درحدی که میتونستم ا/ت رو بکشم یا خودم رو صدای کلید شنیدم چشمم به در دوخته شد و هیکل ظریف ا/ت نمایان شد
ا/ت:وقتی خونرو دیدم متوجه وضعیت شدم دسته کیفمو فشردم که برم جلو که اومد و بغلم کرد
کوک:چطور میتونی همینطوری بری هان؟
ا/ت:جونگ کوک من ..
کوک:هیس برو استراحت کن و روش به ا/ت برگردوند
ا/ت متعجب و جونگ کوک نگران..
ا/ت:الو؟
_ا/ت
ا/ت:یونگی... یونگی خودتی
ا/ت با گریه خنده ای کرد گفت
عوضی تا الان کجا بودی هقق
یونگی:بیا همو بینیم ا/ت
ا/ت:کجا کی همین الان بیام فین
یونگی:ا/ت برو خونه جئون جونگ کوک
ا/ت:چی اون عوضی
یونگی :میدونم اون چیکار کرده، اما باید برگردی تو به حرفم گوش میکنی فهمیدی؟
ا/ت:اما یونگی..
یونگی:میشه فقط کاری که گفتمو بکنی لعنتی؟
ا/ت:باشه باشه ببخشید
یونگی گوشیو قطع کرد ا/ت کلافه دستشو رو موهاش کشید و نشست کمی از ابش خورد چرا باید فکر میکرد کسی رو نداره، یونگی، مامانم، برادرام، بابام، اونا کجان من چرا تویه این کوچه تاریک تنهام؟ کیفمو گذاشتم رو دوشم ور راه رفتم همینجور ی داشتم میرفتم که متوجه کسی که پشتمه شدم قدم هامو تند کرده بودم و خیلی ترسیده بودم
ا/ت:ایش
ا/ت سریع یه تاکسی دید و اون رو گرفت
و ادرس داد تو راه سئول بارونی بود اهی کشیدی
ا/ت:ایکاش دردم رو میتونستم به کسی بگم!
وقتی رسیدم حس کردم برام غروری نمونده دوباره همون عمارت به سمت در رفتم و کلید انداختم ..
کوک ویو:ساعت سه صبح بود مدتی بود به ساعت خیره شده بودم نمیشد گفت عصبی نبودم خیلی عصبی بودم درحدی که میتونستم ا/ت رو بکشم یا خودم رو صدای کلید شنیدم چشمم به در دوخته شد و هیکل ظریف ا/ت نمایان شد
ا/ت:وقتی خونرو دیدم متوجه وضعیت شدم دسته کیفمو فشردم که برم جلو که اومد و بغلم کرد
کوک:چطور میتونی همینطوری بری هان؟
ا/ت:جونگ کوک من ..
کوک:هیس برو استراحت کن و روش به ا/ت برگردوند
ا/ت متعجب و جونگ کوک نگران..
۲۱.۱k
۲۲ آبان ۱۴۰۲