پارت ۱۶
پارت ۱۶
عشق_همیشگی
اون شب برای سوبیک هیانگ یکی از بدترین و غمگین ترین شبای عمرش بود...
صبح شد و سوبیک هیانگ با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد...
از رو تخت بلند شد و رفت از تو آینه خودشو نگاه کرد...
بغضش گرفت و به تهیونگ فکر میکرد...
سوبیک هیانگ:: یعنی الان تهیونگ داره چیکار میکنه...هرصبح تو بغلش بیدار میشدم و بوسم میکرد اما الان🥺...
یعنی برای همیشه همچی بینمون تموم،اما من مجبور بودم،نمیخام با یه دروغگو که قابل اعتماد نیست ازدواج کنم...ولی من هیچوقت دیگه عاشق کسی نمیشم...عاشق تهیونگ شدم و اینه حالم...
یهو بغض سوبیک هیانگ ترکید و زد زیر گریه...
دوباره رفت رو تخت و تا تونست گریه میکرد سر درد هم داشت چند مین بعد با شنیدن صدای زنگ گوشیش سرشو بلند کرد
رفت و نگاه کرد...نوشته بید عشق همیشگی🗿(تهیونگ بید)
سوبیک هیانگ خیلی دلش میخواست جواب بده ولی عصبی شد و قطش کرد...
تهیونگ ویو:
ده باره هرچی زنگ میزنم سوبیک هیانگ جواب نمیده و رد تماس میکرد...
جواب پیامامم نمیده
دلم واسش تنگ شده و کلی نگرانشم ... تصمیم گرفتم برم خونش
تهیونگ لباس پوشید و هیچی نخورد و رفت بیرون سوار ماشین شد و رفت سمت خونه سوبیک هیانگ...
پرش زمانی...
سوبیک هیانگ داشت صبحونه میخورد که صدای زنگ خونه رو شنید...
از تو آیفون نگاه کرد دید تهیونگه...
جوابشو داد...
سوبیک هیانگ:: چی میخای؟؟!!
تهیونگ:: عشقم بزار بیام داخل غضیه اونطوری ک فک میکنی نیست
سوبیک هیانگ:: دیگه بمن نگو عشقم...حتی اگه کوچکترین دروغی گفتی ک من میدونم کلی دروغ گفتی بازم دیگه نمیخام باهات باشم...الآنم از اینجا برو
تهیونگ:: تو مال منی ن کس دیگه ای من صاحبتم و تا عشقمو نبینم نمیرم
سوبیک هیانگ:: خفه شو من مال تو نیستم ن فقط تو هیچکسی صاحب من نمیشه الآنم گمشو
تهیونگ:: مطمئنی مال من نیستی؟! کی بجز من باهات رابطه داشت؟! درو باز کن وگرنه الان داد و بیداد راه میندازم
سوبیک هیانگ:: من اینجا عابرو دارم گمشو
تهیونگ:: کاری ک گفتمو انجام میدم فقط بزار بیام داخل...اگ میخای پلیس بیار تا منو ببرن...
تهیونگ داشت حرف میزد ک دید در باز شد...
با جدیت رفت داخل
سوبیک هیانگ رو کاناپه نشست و دید که تهیونگ وارد شد...
تهیونگ زود رفت پیشش و سوبیک هیانگ زود بلند شد...تهیونگ رفت بغلش کنه ک سوبیک هیانگ پسش زد...
تهیونگ:: سوبیک هیانگ😐😳
سوبیک هیانگ:: میشنوم
تهیونگ نشست رو کاناپه...
تهیونگ:: لطفا بیا تو بغلم بشین
سوبیک هیانگ رفت روی مبل رو به رویی تهیونگ ک ازش دور بود نشست...
سوبیک هیانگ:: حرفتو بزن و برو
تهیونگ:: چرا چشمات دورشون قرمزه نفسم؟!
سوبیک هیانگ:: ببین سرم درد میکنه میخام برم دکتر عجله دارم حرفی داری بزن
تهیونگ:: پاشو خودم میبرمت
سوبیک هیانگ:: مثل اینکه الکی اومدی...بای
عشق_همیشگی
اون شب برای سوبیک هیانگ یکی از بدترین و غمگین ترین شبای عمرش بود...
صبح شد و سوبیک هیانگ با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد...
از رو تخت بلند شد و رفت از تو آینه خودشو نگاه کرد...
بغضش گرفت و به تهیونگ فکر میکرد...
سوبیک هیانگ:: یعنی الان تهیونگ داره چیکار میکنه...هرصبح تو بغلش بیدار میشدم و بوسم میکرد اما الان🥺...
یعنی برای همیشه همچی بینمون تموم،اما من مجبور بودم،نمیخام با یه دروغگو که قابل اعتماد نیست ازدواج کنم...ولی من هیچوقت دیگه عاشق کسی نمیشم...عاشق تهیونگ شدم و اینه حالم...
یهو بغض سوبیک هیانگ ترکید و زد زیر گریه...
دوباره رفت رو تخت و تا تونست گریه میکرد سر درد هم داشت چند مین بعد با شنیدن صدای زنگ گوشیش سرشو بلند کرد
رفت و نگاه کرد...نوشته بید عشق همیشگی🗿(تهیونگ بید)
سوبیک هیانگ خیلی دلش میخواست جواب بده ولی عصبی شد و قطش کرد...
تهیونگ ویو:
ده باره هرچی زنگ میزنم سوبیک هیانگ جواب نمیده و رد تماس میکرد...
جواب پیامامم نمیده
دلم واسش تنگ شده و کلی نگرانشم ... تصمیم گرفتم برم خونش
تهیونگ لباس پوشید و هیچی نخورد و رفت بیرون سوار ماشین شد و رفت سمت خونه سوبیک هیانگ...
پرش زمانی...
سوبیک هیانگ داشت صبحونه میخورد که صدای زنگ خونه رو شنید...
از تو آیفون نگاه کرد دید تهیونگه...
جوابشو داد...
سوبیک هیانگ:: چی میخای؟؟!!
تهیونگ:: عشقم بزار بیام داخل غضیه اونطوری ک فک میکنی نیست
سوبیک هیانگ:: دیگه بمن نگو عشقم...حتی اگه کوچکترین دروغی گفتی ک من میدونم کلی دروغ گفتی بازم دیگه نمیخام باهات باشم...الآنم از اینجا برو
تهیونگ:: تو مال منی ن کس دیگه ای من صاحبتم و تا عشقمو نبینم نمیرم
سوبیک هیانگ:: خفه شو من مال تو نیستم ن فقط تو هیچکسی صاحب من نمیشه الآنم گمشو
تهیونگ:: مطمئنی مال من نیستی؟! کی بجز من باهات رابطه داشت؟! درو باز کن وگرنه الان داد و بیداد راه میندازم
سوبیک هیانگ:: من اینجا عابرو دارم گمشو
تهیونگ:: کاری ک گفتمو انجام میدم فقط بزار بیام داخل...اگ میخای پلیس بیار تا منو ببرن...
تهیونگ داشت حرف میزد ک دید در باز شد...
با جدیت رفت داخل
سوبیک هیانگ رو کاناپه نشست و دید که تهیونگ وارد شد...
تهیونگ زود رفت پیشش و سوبیک هیانگ زود بلند شد...تهیونگ رفت بغلش کنه ک سوبیک هیانگ پسش زد...
تهیونگ:: سوبیک هیانگ😐😳
سوبیک هیانگ:: میشنوم
تهیونگ نشست رو کاناپه...
تهیونگ:: لطفا بیا تو بغلم بشین
سوبیک هیانگ رفت روی مبل رو به رویی تهیونگ ک ازش دور بود نشست...
سوبیک هیانگ:: حرفتو بزن و برو
تهیونگ:: چرا چشمات دورشون قرمزه نفسم؟!
سوبیک هیانگ:: ببین سرم درد میکنه میخام برم دکتر عجله دارم حرفی داری بزن
تهیونگ:: پاشو خودم میبرمت
سوبیک هیانگ:: مثل اینکه الکی اومدی...بای
۸.۹k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.