پارت۱۵
پارت۱۵
تهیونگ:: سوبیک هیانگ...م..من بدون تو نمیتونم(خیلی آروم و احساسی گف🥺🥺گاد چرا یکی اینو بمن نمیگه🗿؟!)
سوبیک هیانگ:: متاسفم هرچی میشه باعث بانیش تویی...
سوبیک هیانگ رفت دستگیره درو کشید و به طرف بیرون قدم برداشت...
تهیونگ زل زده بود به چشماش...
تهیونگ:: داری میری؟!!
سوبیک هیانگ:: هردومون میدونیم تو خیلی چیزارو مخفی میکنی... هیچوقت یادت نره من دوسِت دارم بیشتر از هرکسی و هرچیزی...نزار مجبور شم از دستت بدم🥺خدافظ...
سوبیک هیانگ اینو گفت و رفت...
تهیونگم نشست رو تخت و با شوکه به در نگاه میکرد...
سوبیک هیانگ ویو:
م..من نمیخاستم اینجوری بشه..اما تهیونگ خیلی فیکه برام...میترسم بعد ازدواج تبدیل به یه آدم دیگه بشه...
واقعا خیلی سخته برام،میدونم بهم نیاز داره و فقط منو تو دنیا میخاد که کنارش باشم ولی اگه واقعا عاشقمه درست میشه...
سوبیک هیانگ تاکسی گرفت و رفت به خونه خودش...
همجا ساکت بود...
رفت چراغارو روشن کرد...
سمت اتاقش رفت و درشو باز کرد...وقتی رفت داخلش بغضش گرفت باز...
دوباره احساس کرد که تنهاترینه و هیچکسیو نداره...
سوبیک هیانگ:: تهیونگ🥺🥺تهیووونگگگمممم م..من بدون تو میترسممم😭من میترسسسم از تاریکی اطرافمو اینکه هیچکسیو ندارمممم
تو تنها کسی بودی که منو میخاست...
من از آدمای بیرونم میترسم...وقتی بهترینم که تو بودی اینطوری بود...
بقیه چی؟! حق..حق تهیونگمممم😭😭
سوبیک هیانگ به پتوی روی تخت چنگ میزد و گریه میکرد...
تا که بیجون خابش برد...
تهیونگ:: سوبیک هیانگ...م..من بدون تو نمیتونم(خیلی آروم و احساسی گف🥺🥺گاد چرا یکی اینو بمن نمیگه🗿؟!)
سوبیک هیانگ:: متاسفم هرچی میشه باعث بانیش تویی...
سوبیک هیانگ رفت دستگیره درو کشید و به طرف بیرون قدم برداشت...
تهیونگ زل زده بود به چشماش...
تهیونگ:: داری میری؟!!
سوبیک هیانگ:: هردومون میدونیم تو خیلی چیزارو مخفی میکنی... هیچوقت یادت نره من دوسِت دارم بیشتر از هرکسی و هرچیزی...نزار مجبور شم از دستت بدم🥺خدافظ...
سوبیک هیانگ اینو گفت و رفت...
تهیونگم نشست رو تخت و با شوکه به در نگاه میکرد...
سوبیک هیانگ ویو:
م..من نمیخاستم اینجوری بشه..اما تهیونگ خیلی فیکه برام...میترسم بعد ازدواج تبدیل به یه آدم دیگه بشه...
واقعا خیلی سخته برام،میدونم بهم نیاز داره و فقط منو تو دنیا میخاد که کنارش باشم ولی اگه واقعا عاشقمه درست میشه...
سوبیک هیانگ تاکسی گرفت و رفت به خونه خودش...
همجا ساکت بود...
رفت چراغارو روشن کرد...
سمت اتاقش رفت و درشو باز کرد...وقتی رفت داخلش بغضش گرفت باز...
دوباره احساس کرد که تنهاترینه و هیچکسیو نداره...
سوبیک هیانگ:: تهیونگ🥺🥺تهیووونگگگمممم م..من بدون تو میترسممم😭من میترسسسم از تاریکی اطرافمو اینکه هیچکسیو ندارمممم
تو تنها کسی بودی که منو میخاست...
من از آدمای بیرونم میترسم...وقتی بهترینم که تو بودی اینطوری بود...
بقیه چی؟! حق..حق تهیونگمممم😭😭
سوبیک هیانگ به پتوی روی تخت چنگ میزد و گریه میکرد...
تا که بیجون خابش برد...
۱۰.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۲