پارت
پارت :65
ارباب زاده....
٫٫11 شب ٫٫
کارمندی که کنار بومگیو کار میکرد به سمت بومگیو چرخید و گفت
" هوی تازه وارد دیگه میتونی بری خونه کسی هم توی شرکت نمونده همه رفتن .."
بومگیو به پسری که اینو گفت نگاه کرد و جواب داد
" مشکلی نیست من کارم تموم شد میرم "
پسر شانه ای بالا انداخت و گفت
" هر جور راحتی من میرم "
پسر از جایش بلند شد وسایلش رو برداشت و از اونجا دور شد
بومگیو چند ساعتی میشود که هنوز هم نرفته بود خونه
کار های این شرکت پیچیده تر از اونی بود که فکر میکرد امروز شروع به کار کرده بود ولی خیلی. از چیز ها رو فهمیده بود
انگار کلی کار های جنایی انجام دادن که فقط کارمندا میدونن
البته انتظار همچین چیزی رو داشت از یونجون بعید نیست ...
بومگیو پاهاش رو روی زمین فشار داد و صندلیش رو عقب فرستاده ...
هوفف کلافه گفت و به دور ورش نگاه کرد هیچ کس توی شرکت نبود ..
هنوز هم چند تا پرونده بود که نخونده بود پس قبل رفتن اونا رو باید تموم میکرد از جایش بلند شد و کشی به بدنش داد کمرش رو صاف کرد تا دردش کمتر بشه ...
از اتاق خارج شد باید قهوه بگیره برای خودش تا یکم از خستگیش کم بشه ...
بومگیو مشغول گرفتن قهوه بود که صدای در شرکت آمد انگار یکی بازش کرده بود بومگیو با تعجب برگشت آخه کی این وقت شب میاد شرکت ..؟
یونجون رو دید که وارد شرکت شد
یونجون انگار بومگیو رو ندیده بود فقط به راهش ادامه داد و رفت سمت طبقه بالا
بومگیو هنوز هم به یونجون خیره بود
یونجون رفت طبقه بالا و وارد اتاقش شد
بومگیو قهوه توی دستش رو گذاشت روی میز از جایش بلند شد و به سمت طبقه بالا حرکت کرد
خودش هم نمی دونست چرا ولی فقط داشت دنبال یونجون میرفت ...
اگه بره اونجا چه بهونه میاره و میگه چرا آمدم اتاقت ؟
شاید هم بخواهد کمی با یونجون حرف بزنه ...
جلوی در ایستاد دستگیره رو گرفت تا می خواست دستگیره رو فشار بده یادش آمد اولش در بزنه بومگیو دستگیره رو ول کرد و دو بار کوبید به در صدای یونجون آمد
" بیا داخل"
بومگیو در رو آرام باز کرد ...
یونجون از دیدن بومگیو جا خورد این وقت شب بومگیو توی شرکت چیکار میکنه یعنی تا الان داشت کار میکرد ؟
قیافه یونجون اول متعجب بود ولی خیلی زود جاش رو به نیشخند داد آنقدر هم بد نبود که بومگیو اینجاست شاید بتونه یکم باهاش بازی کنه ...
یونجون با نیشخند گفت
" تو اینجا چیکار میکنی ؟!"
بومگیو در رو پشت سرش بست و گفت
" داشتم کار میکردم "
قبل اینکه یونجون بپرسع چرا آمده توی اتاقش بومگیو خودش گفت
" آمدم بپریم حالت بد بود امروز نیومدی ؟!"
یونجون چند قدم به سمت بومگیو نزدیک شد یعنی آنقدر تغییر کرده بود که الان نگران حال یونجون میشود ؟!
ادامه دارد ...
ارباب زاده....
٫٫11 شب ٫٫
کارمندی که کنار بومگیو کار میکرد به سمت بومگیو چرخید و گفت
" هوی تازه وارد دیگه میتونی بری خونه کسی هم توی شرکت نمونده همه رفتن .."
بومگیو به پسری که اینو گفت نگاه کرد و جواب داد
" مشکلی نیست من کارم تموم شد میرم "
پسر شانه ای بالا انداخت و گفت
" هر جور راحتی من میرم "
پسر از جایش بلند شد وسایلش رو برداشت و از اونجا دور شد
بومگیو چند ساعتی میشود که هنوز هم نرفته بود خونه
کار های این شرکت پیچیده تر از اونی بود که فکر میکرد امروز شروع به کار کرده بود ولی خیلی. از چیز ها رو فهمیده بود
انگار کلی کار های جنایی انجام دادن که فقط کارمندا میدونن
البته انتظار همچین چیزی رو داشت از یونجون بعید نیست ...
بومگیو پاهاش رو روی زمین فشار داد و صندلیش رو عقب فرستاده ...
هوفف کلافه گفت و به دور ورش نگاه کرد هیچ کس توی شرکت نبود ..
هنوز هم چند تا پرونده بود که نخونده بود پس قبل رفتن اونا رو باید تموم میکرد از جایش بلند شد و کشی به بدنش داد کمرش رو صاف کرد تا دردش کمتر بشه ...
از اتاق خارج شد باید قهوه بگیره برای خودش تا یکم از خستگیش کم بشه ...
بومگیو مشغول گرفتن قهوه بود که صدای در شرکت آمد انگار یکی بازش کرده بود بومگیو با تعجب برگشت آخه کی این وقت شب میاد شرکت ..؟
یونجون رو دید که وارد شرکت شد
یونجون انگار بومگیو رو ندیده بود فقط به راهش ادامه داد و رفت سمت طبقه بالا
بومگیو هنوز هم به یونجون خیره بود
یونجون رفت طبقه بالا و وارد اتاقش شد
بومگیو قهوه توی دستش رو گذاشت روی میز از جایش بلند شد و به سمت طبقه بالا حرکت کرد
خودش هم نمی دونست چرا ولی فقط داشت دنبال یونجون میرفت ...
اگه بره اونجا چه بهونه میاره و میگه چرا آمدم اتاقت ؟
شاید هم بخواهد کمی با یونجون حرف بزنه ...
جلوی در ایستاد دستگیره رو گرفت تا می خواست دستگیره رو فشار بده یادش آمد اولش در بزنه بومگیو دستگیره رو ول کرد و دو بار کوبید به در صدای یونجون آمد
" بیا داخل"
بومگیو در رو آرام باز کرد ...
یونجون از دیدن بومگیو جا خورد این وقت شب بومگیو توی شرکت چیکار میکنه یعنی تا الان داشت کار میکرد ؟
قیافه یونجون اول متعجب بود ولی خیلی زود جاش رو به نیشخند داد آنقدر هم بد نبود که بومگیو اینجاست شاید بتونه یکم باهاش بازی کنه ...
یونجون با نیشخند گفت
" تو اینجا چیکار میکنی ؟!"
بومگیو در رو پشت سرش بست و گفت
" داشتم کار میکردم "
قبل اینکه یونجون بپرسع چرا آمده توی اتاقش بومگیو خودش گفت
" آمدم بپریم حالت بد بود امروز نیومدی ؟!"
یونجون چند قدم به سمت بومگیو نزدیک شد یعنی آنقدر تغییر کرده بود که الان نگران حال یونجون میشود ؟!
ادامه دارد ...
- ۲.۷k
- ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط