به هوش اومدم

به هوش اومدم .
خدای من چی میدیدم .
یه زنجیر توی گردنم بودو دستهاو پاهام و هم بسته بودند.
چه جادوگر وحشتناکی نمیتونستم قیافه اش رو تحمل کنم .
نه الما ،الما داشت به اون کمک میکرد .
حدسم درست بود الما یه طلسم شده بود ،یه طلسم شده ی بی اختیار که توسط یک گوی اداره میشد .
نمیتونستم یعنی هضمش برام سخت بود ،اون کسی نبود که تسلیم هرکسی بشه حتماً این جادوگر خیلی تبهرو مهارت داشت که الما رو رام کرده بود به طوری که اختیاری از خودش نداشت .
من از خونه فرار کرده بودم پس یعنی تمام مشکلات و نابسامانی ها رو به جون خریدم ،باید شجاعت به خرج بدم .
صدام رو بلند کردم و گذاشتم رو سرم و فریاد زدم :آهای ما اینجا چیکار میکنیم چرا مارو اوردی اینجا ازجون ما چی میخوای؟بذار ما بریم .
خودمم باورم نمیشد که مثل شیر ژیان فریاد بزنم .
این من بودم .
نه این من نبودم یکی دیگه بود .
احساس کردم از هیچ کس نمیترسم .....
دیدگاه ها (۱)

هر سربازی در جیب‌هایشدر موهایش و لای دکمه‌های یونیفورمش ؛زنی...

هر سربازی در جیب‌هایشدر موهایش و لای دکمه‌های یونیفورمش ؛زنی...

کوه های عجیبی دورمون رو احاطه کرده بود مثل اینکه افتاده باشی...

کم کم راه افتادیم به سمت کوهستان .خدای من چه قدر راه تاریک ب...

سایه های سبز

---"صدای بی‌اجازه" قسمت بیست‌وهشتم – برخوردویو گهناحالم اصل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط