فیک ازدواج اجباری(پارت۳۱)
FORCED MARRIAGE 31
شعله های شومینه آروم توی شیشه ها میلرزیدن و نور نارنجی کم جونشون روی صورت ا/ت میرقصید.
جونگکوک به پشتی کاناپه تکیه داده بود و ا/ت رو هنوز روی رون پاش نگه داشته بود.
هر چند ثانیه یه بار، صدای ترکیدن چوب زیر شعله ها سکوت خونه رو میشکست.
جونگکوک یه نگاه کوتاه به شومینه انداخت.
انگار میخواست سر بحثو باز کنه.
با صدایی که تهش گرمایی عجیب داشت گفت:
جونگکوک: اولین باره که این خونه واقعا حس خونه میده...
ا/ت ابروهاشو بالا داد.
بدون اینکه بهش نگاه کنه لب زد:
ا/ت: مگه قبلش فرق میکرد؟
جونگکوک لبخند کجی زد، نگاهشو به شعله ها دوخت.
جونگکوک: همیشه اینجا بودم… ولی هیچوقت حس نکردم کسی منتظرم باشه.
کمی مکث کرد.
نفس عمیقی کشید و توی چشماش نگاه کرد و لب زد:
جونگکوک: تا وقتی تو اومدی.
ا/ت سرشو کمی پایین انداخت. چیزی توی صداش بود که دلشو لرزوند ولی زبونش قفل شده بود.
دقیقا متوجه حرف جونگکوک شده بود.
اما میخواست از زبون خودش بشنوه
پس تمام جرئتشو جمع کرد و گفت:
ا/ت:منظورت چیه؟
جونگکوک ادامه داد، صداش آروم تر شد.
جونگکوک: میدونی… اولش از این ازدواج متنفر بودم.
فکر میکردم فقط یه بازی مسخرهست. یه اجبار.
ولی… هر روزی که گذشت… این خونه کم کم فرق کرد.
تو فرقش دادی.
ا/ت با دقت گوش میداد، ولی جرئت نداشت مستقیم نگاهش کنه.
جونگکوک سرشو کمی خم کرد، جوری که گرمای نفسش کنار گوشش حس شد.
جونگکوک: من سعی کردم این حسو نادیده بگیرم.
به خودم میگفتم فقط باید نقش بازی کنیم.
ولی هر بار که توی این خونه با تو تنها میشم…
نفس عمیق کشید و با صدای بمش بیخ گوش دختر گفت:
همه چی یادم میره.
بالاخره نگاهش رو از شعله ها گرفت و به چشمهای ا/ت دوخت.
اون نگاه… سنگین و بی صدا، ولی پر از چیزی که نمیشد نادیده گرفت.
انگار باقی حرفای ناگفتش رو با نگاهش میخواست بهش بفهمونه.
جونگکوک: ا/ت… من دیگه نمیتونم تظاهر کنم.
این…این... دیگه یه ازدواج اجباری نیست.
نه برای من.
کلمات آخر رو با صدایی خفه و لرزون گفت.
انگار همهی دیوارایی که دور خودش ساخته بود، تو همون لحظه فرو ریختن.
ادامه دارد...
شرط پارت بعد:
۱۰ تا لایک
۱۰ تا کامنت
شعله های شومینه آروم توی شیشه ها میلرزیدن و نور نارنجی کم جونشون روی صورت ا/ت میرقصید.
جونگکوک به پشتی کاناپه تکیه داده بود و ا/ت رو هنوز روی رون پاش نگه داشته بود.
هر چند ثانیه یه بار، صدای ترکیدن چوب زیر شعله ها سکوت خونه رو میشکست.
جونگکوک یه نگاه کوتاه به شومینه انداخت.
انگار میخواست سر بحثو باز کنه.
با صدایی که تهش گرمایی عجیب داشت گفت:
جونگکوک: اولین باره که این خونه واقعا حس خونه میده...
ا/ت ابروهاشو بالا داد.
بدون اینکه بهش نگاه کنه لب زد:
ا/ت: مگه قبلش فرق میکرد؟
جونگکوک لبخند کجی زد، نگاهشو به شعله ها دوخت.
جونگکوک: همیشه اینجا بودم… ولی هیچوقت حس نکردم کسی منتظرم باشه.
کمی مکث کرد.
نفس عمیقی کشید و توی چشماش نگاه کرد و لب زد:
جونگکوک: تا وقتی تو اومدی.
ا/ت سرشو کمی پایین انداخت. چیزی توی صداش بود که دلشو لرزوند ولی زبونش قفل شده بود.
دقیقا متوجه حرف جونگکوک شده بود.
اما میخواست از زبون خودش بشنوه
پس تمام جرئتشو جمع کرد و گفت:
ا/ت:منظورت چیه؟
جونگکوک ادامه داد، صداش آروم تر شد.
جونگکوک: میدونی… اولش از این ازدواج متنفر بودم.
فکر میکردم فقط یه بازی مسخرهست. یه اجبار.
ولی… هر روزی که گذشت… این خونه کم کم فرق کرد.
تو فرقش دادی.
ا/ت با دقت گوش میداد، ولی جرئت نداشت مستقیم نگاهش کنه.
جونگکوک سرشو کمی خم کرد، جوری که گرمای نفسش کنار گوشش حس شد.
جونگکوک: من سعی کردم این حسو نادیده بگیرم.
به خودم میگفتم فقط باید نقش بازی کنیم.
ولی هر بار که توی این خونه با تو تنها میشم…
نفس عمیق کشید و با صدای بمش بیخ گوش دختر گفت:
همه چی یادم میره.
بالاخره نگاهش رو از شعله ها گرفت و به چشمهای ا/ت دوخت.
اون نگاه… سنگین و بی صدا، ولی پر از چیزی که نمیشد نادیده گرفت.
انگار باقی حرفای ناگفتش رو با نگاهش میخواست بهش بفهمونه.
جونگکوک: ا/ت… من دیگه نمیتونم تظاهر کنم.
این…این... دیگه یه ازدواج اجباری نیست.
نه برای من.
کلمات آخر رو با صدایی خفه و لرزون گفت.
انگار همهی دیوارایی که دور خودش ساخته بود، تو همون لحظه فرو ریختن.
ادامه دارد...
شرط پارت بعد:
۱۰ تا لایک
۱۰ تا کامنت
- ۱۰.۸k
- ۰۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط