فیک ازدواج اجباری(پارت۳۲)
سکوتی سنگین بینشون حکم فرما شد.
فقط صدای شعلههای شومینه بود...
جونگکوک هنوز نگاهشو ازش برنداشته بود.
انگار میترسید اگه حتی برای یه لحظه پلک بزنه، همه اون چیزی که به زحمت گفته بود، محو بشه.
جونگکوک با صدایی که حالا کمی لرزش توش بود، زمزمه کرد:
جونگکوک: میدونی… وقتی اینو گفتم، فقط یه جمله نبود.
این همه چیزی بود که ماهها توی گلوم گیر کرده بود.
ا/ت سرشو کمی بالا آورد، نگاهشون گره خورد.
گرمای نگاهش کاری با دلش میکرد که حتی نمیتونست نفس بکشه.
جونگکوک: هر روز… هر لحظه، سعی کردم به خودم بقبولونم که فقط یه بازیه.
ولی هر بار که توی این خونه راه میرفتی…
هربار که میدیدم با اون موهای قشنگت که دورت ریختی،توی اشپزخونه داری غذا درست میکنی...
هر بار که حتی یه صدای کوچیک ازت میشنیدم…
یه چیزی توی من عوض میشد.
نفس عمیقی کشید، انگشتاش بی اختیار روی دست ا/ت لغزید.
جونگکوک: میترسیدم… نه از این ازدواج.
از اینکه یه روز بفهمم این حس، فقط واسه من بوده.
ا/ت خواست چیزی بگه ولی صداش توی گلوش شکست.
فقط تونست زمزمه کنه:
ا/ت: جونگکوک…
اون آروم تر شد، اما نگاهش عمیق تر.
جونگکوک: وقتی گفتم این دیگه ازدواج اجباری نیست…
یعنی دیگه حتی نمیتونم بهت به چشم یه اجبار نگاه کنم.
تو… شدی دلیلی که میخوام بمونم.
گرمای دستاش، لرزش صداش…
همه چیز جوری بود که ا/ت حس کرد دنیاش داره تنگ میشه.
جونگکوک سرشو کمی جلو آورد، فاصلهشون حالا فقط چند سانتی متر بود.
جونگکوک:آه فاک...ا/ت من...دیگه نمیخوام نقش بازی کنم.
صدای ضربان قلب هر دوشون با صدای آتیش قاطی شده بود.
هیچکدوم حرفی نزدن، ولی اون نگاه…
همهی چیزی که لازم بود گفته بشه، همونجا بینشون رد و بدل شد.
ادامه دارد...
شرط پارت بعد:
۱۰ تا لایک
۱۰ تا کامنت
👀💘
فقط صدای شعلههای شومینه بود...
جونگکوک هنوز نگاهشو ازش برنداشته بود.
انگار میترسید اگه حتی برای یه لحظه پلک بزنه، همه اون چیزی که به زحمت گفته بود، محو بشه.
جونگکوک با صدایی که حالا کمی لرزش توش بود، زمزمه کرد:
جونگکوک: میدونی… وقتی اینو گفتم، فقط یه جمله نبود.
این همه چیزی بود که ماهها توی گلوم گیر کرده بود.
ا/ت سرشو کمی بالا آورد، نگاهشون گره خورد.
گرمای نگاهش کاری با دلش میکرد که حتی نمیتونست نفس بکشه.
جونگکوک: هر روز… هر لحظه، سعی کردم به خودم بقبولونم که فقط یه بازیه.
ولی هر بار که توی این خونه راه میرفتی…
هربار که میدیدم با اون موهای قشنگت که دورت ریختی،توی اشپزخونه داری غذا درست میکنی...
هر بار که حتی یه صدای کوچیک ازت میشنیدم…
یه چیزی توی من عوض میشد.
نفس عمیقی کشید، انگشتاش بی اختیار روی دست ا/ت لغزید.
جونگکوک: میترسیدم… نه از این ازدواج.
از اینکه یه روز بفهمم این حس، فقط واسه من بوده.
ا/ت خواست چیزی بگه ولی صداش توی گلوش شکست.
فقط تونست زمزمه کنه:
ا/ت: جونگکوک…
اون آروم تر شد، اما نگاهش عمیق تر.
جونگکوک: وقتی گفتم این دیگه ازدواج اجباری نیست…
یعنی دیگه حتی نمیتونم بهت به چشم یه اجبار نگاه کنم.
تو… شدی دلیلی که میخوام بمونم.
گرمای دستاش، لرزش صداش…
همه چیز جوری بود که ا/ت حس کرد دنیاش داره تنگ میشه.
جونگکوک سرشو کمی جلو آورد، فاصلهشون حالا فقط چند سانتی متر بود.
جونگکوک:آه فاک...ا/ت من...دیگه نمیخوام نقش بازی کنم.
صدای ضربان قلب هر دوشون با صدای آتیش قاطی شده بود.
هیچکدوم حرفی نزدن، ولی اون نگاه…
همهی چیزی که لازم بود گفته بشه، همونجا بینشون رد و بدل شد.
ادامه دارد...
شرط پارت بعد:
۱۰ تا لایک
۱۰ تا کامنت
👀💘
- ۷.۰k
- ۰۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط