"بازی"
"بازی"
🕶part:56🕶
شوگا:چشم گرگی من چی میخوای بخوری؟
یونگهی:هرچی تو بخوری
شوگا:من تورو ی لقمه چپ میکنم
یونگهی:شوگااا...من گرسنمه الاااان
شوگا:باشه...خب شما چی میخورید؟
همه سفارش هاشونو دادن و منتظر غذا موندن...کلودی که خیلی وقته این سوال تو ذهنش رژه میرفت
کلودی:اممم...آگوست دی من ی سوال دارم...شاید خیلی شخصی باشه ولی خب درباره جیمینه و فک کنم حقمه بدونم
شوگا:ببینم سوالت چیه؟
کلودی:جیمین ی چند وقت هی میگفت تو بابام نیستی تو بابام نیستی!...منظورش چیه؟تو بابای واقعیش نیستی؟
شوگا:بد سوالی پرسیدی کلودی ولی حالا که همه هستن بگم همه بدونن...پدر واقعی جیمین نیستم ناپدریشم!پدر واقعی کلودی دوست چند ساله ی من بود که تو باند پدر یونگهی باهم کار میکردیم...مینسو مادر جیمین تو بیمارستان بستری بود چون میخواست زایمان کنه و خب بچه ای که تو شکمش بود جیمین بود....همون روز بود که سونگمین پدرجیمین بهم زنگ زد و گفت مراقب مینسو باشم چون میخواست بره با یک باند مهم و خطرناکی قرار داد ببنده و اگه سونگمین قرار داد رو فسخ میکرد....این دو باند باهم میجنگیدن
و خب همونطور که حدس زدید باهم جنگیدن و اون زمان ۲۰ سال پیش از قدرتمندترین باندها باند سونگمین و کسی خواست باهاش قرار داد ببنده بود...و وقتی باهم جنگیدن شاید باورتون نشه ولی هردو طرف مردن
کیوکو:هردوشون؟یعنی به نفع هیچ باندی تموم نشد؟
شوگا:نه خب باند سونگمین افراد باند حریف رو کشتن و تونستن برنده بشن و اونموقع شد که من با مینسو ازدواج کردم....اولش بخاطر این بود که باهمدیگر جیمینو بزرگ کنیم اما به مرور مثل یک خانواده همدیگرو دوست داشتیم...بعد ازینکه مینسو مرد جیمین خیلی ازم دوری میکرد و منو به عنوان پدرش اصلا قبول نمیکرد چون قبل ازینکه مینسو بمیره بهش گفته بود که پدر واقعیش نیستم
میاکو:جدی هستی؟
شوگا:در این باره اصلا شوخی ندارم!
کیوکو:پس چرا بهمون نگفته بودی؟
شوگا:دلیلی نداشت بگم...شما اول و آخرش خواهر برادرید
کیوکو:اره درسته
جیمین که برا اولین بار دوست داشت بحث رو عوض کنه گفت:اتفاقیه که اوفتاده دیگه ما نمیتونیم چیزی رو تغییر بدیم....ولی شوگا پدر منه و من اینو انکار نمیکنم و قبولش هم دارم
برقی تو چشمای شوگا ایجاد شد...درسته شوگا اصلا اهل این نبود که احساساتشون ابراز کنه یا حتی جلوه بده و سعی کرد این بار هم اون خوشحالی ریزی که احساس کرد رو ته دلش نگه داره
شوگا:یعنی الان قبول داری پدرتم؟
جیمین:خریت کردم و چرت و پرت زیاد گفتم و خیلی بچگونه رفتار کردم....ولی الان دیگه فرق میکنه
شوگا:خوشحال شدم
جیمین:فک کنم ی معذرت خواهی هم بدهکار باشم...ببخشید
شوگا:اشکالی نداره
جیمین:خببب دیگه این بحثو ببندیم...گرسنمه من
شوگا:آوردن غذا رو شکمو
🕶part:56🕶
شوگا:چشم گرگی من چی میخوای بخوری؟
یونگهی:هرچی تو بخوری
شوگا:من تورو ی لقمه چپ میکنم
یونگهی:شوگااا...من گرسنمه الاااان
شوگا:باشه...خب شما چی میخورید؟
همه سفارش هاشونو دادن و منتظر غذا موندن...کلودی که خیلی وقته این سوال تو ذهنش رژه میرفت
کلودی:اممم...آگوست دی من ی سوال دارم...شاید خیلی شخصی باشه ولی خب درباره جیمینه و فک کنم حقمه بدونم
شوگا:ببینم سوالت چیه؟
کلودی:جیمین ی چند وقت هی میگفت تو بابام نیستی تو بابام نیستی!...منظورش چیه؟تو بابای واقعیش نیستی؟
شوگا:بد سوالی پرسیدی کلودی ولی حالا که همه هستن بگم همه بدونن...پدر واقعی جیمین نیستم ناپدریشم!پدر واقعی کلودی دوست چند ساله ی من بود که تو باند پدر یونگهی باهم کار میکردیم...مینسو مادر جیمین تو بیمارستان بستری بود چون میخواست زایمان کنه و خب بچه ای که تو شکمش بود جیمین بود....همون روز بود که سونگمین پدرجیمین بهم زنگ زد و گفت مراقب مینسو باشم چون میخواست بره با یک باند مهم و خطرناکی قرار داد ببنده و اگه سونگمین قرار داد رو فسخ میکرد....این دو باند باهم میجنگیدن
و خب همونطور که حدس زدید باهم جنگیدن و اون زمان ۲۰ سال پیش از قدرتمندترین باندها باند سونگمین و کسی خواست باهاش قرار داد ببنده بود...و وقتی باهم جنگیدن شاید باورتون نشه ولی هردو طرف مردن
کیوکو:هردوشون؟یعنی به نفع هیچ باندی تموم نشد؟
شوگا:نه خب باند سونگمین افراد باند حریف رو کشتن و تونستن برنده بشن و اونموقع شد که من با مینسو ازدواج کردم....اولش بخاطر این بود که باهمدیگر جیمینو بزرگ کنیم اما به مرور مثل یک خانواده همدیگرو دوست داشتیم...بعد ازینکه مینسو مرد جیمین خیلی ازم دوری میکرد و منو به عنوان پدرش اصلا قبول نمیکرد چون قبل ازینکه مینسو بمیره بهش گفته بود که پدر واقعیش نیستم
میاکو:جدی هستی؟
شوگا:در این باره اصلا شوخی ندارم!
کیوکو:پس چرا بهمون نگفته بودی؟
شوگا:دلیلی نداشت بگم...شما اول و آخرش خواهر برادرید
کیوکو:اره درسته
جیمین که برا اولین بار دوست داشت بحث رو عوض کنه گفت:اتفاقیه که اوفتاده دیگه ما نمیتونیم چیزی رو تغییر بدیم....ولی شوگا پدر منه و من اینو انکار نمیکنم و قبولش هم دارم
برقی تو چشمای شوگا ایجاد شد...درسته شوگا اصلا اهل این نبود که احساساتشون ابراز کنه یا حتی جلوه بده و سعی کرد این بار هم اون خوشحالی ریزی که احساس کرد رو ته دلش نگه داره
شوگا:یعنی الان قبول داری پدرتم؟
جیمین:خریت کردم و چرت و پرت زیاد گفتم و خیلی بچگونه رفتار کردم....ولی الان دیگه فرق میکنه
شوگا:خوشحال شدم
جیمین:فک کنم ی معذرت خواهی هم بدهکار باشم...ببخشید
شوگا:اشکالی نداره
جیمین:خببب دیگه این بحثو ببندیم...گرسنمه من
شوگا:آوردن غذا رو شکمو
۳.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.