خواستم داد شوم… گرچه لبم دوخته است.
خواستم داد شوم… گرچه لبم دوخته است.
خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است.
خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم.
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم.
کسی از گوشی مشغول، به من می خندید.
آخر مرحله شد، غول به من می خندید!
یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا.
بازی مسخره ای بود… رها کرد مرا!
با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم.
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!
آنچه می رفت و نمی رفت فرو… من بودم!
حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم.
از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم.
دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!
حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند.
باختم! آخر بازی، همگی دست زدند.
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم.
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم.
بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!
راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم.
خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو.
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو.
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود.
خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود.
خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است.
خواستم جیغ شوم، گریه ی بی شرط شوم.
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم.
کسی از گوشی مشغول، به من می خندید.
آخر مرحله شد، غول به من می خندید!
یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا.
بازی مسخره ای بود… رها کرد مرا!
با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم.
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!
آنچه می رفت و نمی رفت فرو… من بودم!
حافظ ِ اینهمه اسرار ِ مگو، من بودم.
از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم.
دردم این بود که از یار ِ خودی گل خوردم!
حرفی از عقل ِ بداندیش به یک مست زدند.
باختم! آخر بازی، همگی دست زدند.
از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم.
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم.
بوی زن دادم و زن داد به موی فـَشِنم!
راه رفتم که به بیراهه ی خود، مطمئنم.
خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو.
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو.
خسته از آنچه که بود و به خدا هیچ نبود.
خسته از منظره ی خسته ی تهران در دود.
۴.۲k
۱۸ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.