اسمش «فاطمه ی کلابیه» بوده –
اسمش «فاطمه ی کلابیه» بوده –
آقا دید بغض کرده فاطمه ی کلابیه…
عرضه داشت: آقا جان یه خواهش ازتون دارم… این خواهش خیلی مهمه!
جا داشت امیر المؤمنین یاد حضرت زهرا سلام الله علیها بیفته!
چون پیغمبر به فاطمه فرموده بود چیزی از علی نخواد مبادا یه وقت علی نتونه و خجالت بکشه.
فاطمه هم سعی می کرد چیزی از علی نخواد…
اما فاطمه کلابیه همون روزای اول گفت: آقاجان! یه خواهش ازتون دارم…
خوب فاطمه ی کلابیه باید سائل درگاه علی باشه! همه ی عالم سائل درگاه علی اند…
امیر المؤمنین فرمود: بگو!
عرضه داشت: آقاجان! می شه خواهش کنم دیگه به من فاطمه نگید…
امیر المؤمنین بغض کرد
– یاد زهرای مرضیه –
فرمود: این اسم به این قشنگی! چطور؟!
عرضه داشت: افتخارم اینه همنام دختر پیغمبرم اما اینجا خونه ی دختر پیغمبره!
شما که به من می گی فاطمه، من از زینب، خجالت می کشم!
می ترسم زینب، غصه دار بشه! من کنیز فاطمه ام!
امیرالمؤمنین وقتی این اظهار و ابراز همدردی رو که شنید خیلی خوشحال کرد و دعا کرد برای همسرش. فرمود حالا که اینجوره دیگه بهت می گم «ام البنین»؛ گفت: آقا جان! ام البنین یعنی مادر پسران؛ من که هنوز فرزندی ندارم؟
فرمود: صبر کن!
خدا چهار تا پسر بهت می ده؛
تو این چهار تا پسر، یه گلی سرسبده!…
همچین که عباس را داد دست آقا،
دید امیرالمؤمنین گریه می کنه و دستهای عباس رو می بوسه…
گاهی دست رو می بوسه گاهی مچ دست شو می بوسه گاهی چشم ها شو…
این حالت رو دید غصه دار شد…
آقا جان فرزند من مگه عیبی داره؟
فرمود نه! ام البنین این بچه – به قول ما – گله! اگه می بینی دستا شو می بوسم سری داره،
این بچه ات فدایی حسینمه!
این فرزندت علمدار حسین منه!
اینجاها رو که می بوسیدم جای شمشیر بود.
یه روزی این دستارو می برن این فرق، شکافته می شه…
اینقدر خوشحال شد که شنید فرزندش فدایی زینب و حسینه.
آقا دید بغض کرده فاطمه ی کلابیه…
عرضه داشت: آقا جان یه خواهش ازتون دارم… این خواهش خیلی مهمه!
جا داشت امیر المؤمنین یاد حضرت زهرا سلام الله علیها بیفته!
چون پیغمبر به فاطمه فرموده بود چیزی از علی نخواد مبادا یه وقت علی نتونه و خجالت بکشه.
فاطمه هم سعی می کرد چیزی از علی نخواد…
اما فاطمه کلابیه همون روزای اول گفت: آقاجان! یه خواهش ازتون دارم…
خوب فاطمه ی کلابیه باید سائل درگاه علی باشه! همه ی عالم سائل درگاه علی اند…
امیر المؤمنین فرمود: بگو!
عرضه داشت: آقاجان! می شه خواهش کنم دیگه به من فاطمه نگید…
امیر المؤمنین بغض کرد
– یاد زهرای مرضیه –
فرمود: این اسم به این قشنگی! چطور؟!
عرضه داشت: افتخارم اینه همنام دختر پیغمبرم اما اینجا خونه ی دختر پیغمبره!
شما که به من می گی فاطمه، من از زینب، خجالت می کشم!
می ترسم زینب، غصه دار بشه! من کنیز فاطمه ام!
امیرالمؤمنین وقتی این اظهار و ابراز همدردی رو که شنید خیلی خوشحال کرد و دعا کرد برای همسرش. فرمود حالا که اینجوره دیگه بهت می گم «ام البنین»؛ گفت: آقا جان! ام البنین یعنی مادر پسران؛ من که هنوز فرزندی ندارم؟
فرمود: صبر کن!
خدا چهار تا پسر بهت می ده؛
تو این چهار تا پسر، یه گلی سرسبده!…
همچین که عباس را داد دست آقا،
دید امیرالمؤمنین گریه می کنه و دستهای عباس رو می بوسه…
گاهی دست رو می بوسه گاهی مچ دست شو می بوسه گاهی چشم ها شو…
این حالت رو دید غصه دار شد…
آقا جان فرزند من مگه عیبی داره؟
فرمود نه! ام البنین این بچه – به قول ما – گله! اگه می بینی دستا شو می بوسم سری داره،
این بچه ات فدایی حسینمه!
این فرزندت علمدار حسین منه!
اینجاها رو که می بوسیدم جای شمشیر بود.
یه روزی این دستارو می برن این فرق، شکافته می شه…
اینقدر خوشحال شد که شنید فرزندش فدایی زینب و حسینه.
۵.۵k
۲۹ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.