سناریو
#سناریو
⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑
دازای:
چند روزی از شروع مدارس میگذشت و تو تازه به مدرسه جدید انتقال شده بودی.
دازای و چویا طبق معمول به خاطر صندلی کنار پنجره دعوا میکردن و سر و صدا راه انداخته بودن، یوسانو و اتسوشی هم سعی میکردن از هم جداشون کنن، صدا ها توی راهرو به گوش میرسید.
با قدم های اهسته وارد کلاس شدی و با صدایی ملایم گفتی:«سلام به همگی»
نگاه ها سمت دختر جدید برگشت، حتی دازای و چویا هم دست از دعوا کردن برداشتن،دازای با دیدن تو قلبش به تپش افتاد و چشماش برقی زد،بدون اینکه متوجه بشه چند دقیقه بهت خیره شده بود،متوجه نگاه خیره دازای شدی و نگاهت رو دزدیدی، یک صندلی خالی نزدیک دازای بود رفتی و اونجا نشستی، دفتر و مدادت رو هم اماده کردی تا معلم بیاد
چویا متوجه نگاه دازای شد و تنه ای بهش زد:«تمه... انگار یه خبرایی هست ماهی خال مخالی»
دازای با تنه چویا به خودش اومد و نگاهش رو دزدید گونه هاش مقداری صورتی شده بود.
معلم وارد کلاس شد و سلام کرد بعد روبه دانش اموز ها کرد و گفت:«امروز شاگرد جدید داریم، ا.ت سان لطفا خودت رو معرفی کن»
بلند شدی و خودت رو معرفی کردی:«من ا.ت هستم، تازه به اینجا منتقل شدم و... امیدوارم سال تحصیلی خوبی رو کنار هم داشته باشیم» معلم سر تکون داد و لبخندی زد و تو نشستی، دازای متحیر از نحوه معرفیت بهت زده زده بود و فکش منقبض شده بود. وقتی معلم درس رو توضیح میداد با دقت گوش میکردی و توی فعالیت ها شرکت میکردی و با هر حرکت دازای بیشتر مجذوبت میشد، مدام دزدکی نگاهت میکرد و گوشه دفترش قلب میکشید.
زنگ تفریح به صدا در اومد و دانش اموز ها به سرعت از کلاس خارج شدن، تو با خونسردی وسایلت رو جمع میکردی که دازای با قدم هایی کوتاه و اهسته نزدیک میزد اومد و با خجالتی که سعی در پنهانش داشت گفت:«سلام، من دازای اوسامو هستم... از اشنایی با شما خوشبختم...» قلب دازای محکم به سینهش میکوبید و منتظر واکنش تو بود.
لبخند زدی و گفتی:«من هم از اشنایی با شما خوشبختم» دازای با نگاهی شیفته به لبخندت چشم دوخته بود و گونه هاش صورتی شده بود، به خودش که اومد دستش رو توی موهاش فرو برد و نگاهش رو دزدید، مِن مِن کنان گفت:«اگر خواستی میتونم... مدرسه رو بهت نشون بدم»
با مهربونی قبول کردی و بلند شدی، دازای که فکر نمیکرد قبول کنی با تعجب و شیفتگی دور شدنت رو تماشا کرد و بعد سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه، با قدم های بلند فاصله رو کم تر کرد. خیلی خلاصه و قابل درک تو رو با محیط مدرسه اشنا کرد.
دازای:«ا.ت دنبالم بیا»
تو که گیج و کنجکاو شده بودی فقط موندی و نگاهش کردی، دازای دستت رو گرفت و تو رو دنبال خودش کشید، داشت از دانش اموز ها دور میشد و میرفت، پشت ساختمون مدرسه؟
وقتی رسیدید با یه حرکت تو رو بین خودش و دیوار گیر انداخت، صورتش رو نزدیک گوشت اورد و زمزمه کرد:«کی بهت اجازه داده اینقدر زیبا و مقاومت ناپذیر باشی؟»
جا خوردی و سرخ شدی.دازای با دیدن سرخ شدنت نیشخندی زد و دستات رو بالای سرت قفل کرد. یک دستش رو دور کم.رت حلقه کرد و بد.نش به بد.نت چسبیده بود، ل.باش نزدیک ل.بات معلق بود، زمزمه کرد:«دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم، ا.ت» نزدیک تر اومد و بو//سه ای پر از احساسات و شور و اشتیاق روی ل.بات کاشت، بعد از بو//سه صدای زنگ شروع کلاس شنیده شد و حیاط خلوت تر شد، دازای دستش رو از دور کم.رت ازاد کرد و دستت رو گرفت، لبخندی زد و گفت:«بهتره قبل از اینکه به دردسر بیوفتیم به کلاس بریم، تو که دوست نداری اول کاری دردسر درست کنی، نه؟»
⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑⭑
دازای:
چند روزی از شروع مدارس میگذشت و تو تازه به مدرسه جدید انتقال شده بودی.
دازای و چویا طبق معمول به خاطر صندلی کنار پنجره دعوا میکردن و سر و صدا راه انداخته بودن، یوسانو و اتسوشی هم سعی میکردن از هم جداشون کنن، صدا ها توی راهرو به گوش میرسید.
با قدم های اهسته وارد کلاس شدی و با صدایی ملایم گفتی:«سلام به همگی»
نگاه ها سمت دختر جدید برگشت، حتی دازای و چویا هم دست از دعوا کردن برداشتن،دازای با دیدن تو قلبش به تپش افتاد و چشماش برقی زد،بدون اینکه متوجه بشه چند دقیقه بهت خیره شده بود،متوجه نگاه خیره دازای شدی و نگاهت رو دزدیدی، یک صندلی خالی نزدیک دازای بود رفتی و اونجا نشستی، دفتر و مدادت رو هم اماده کردی تا معلم بیاد
چویا متوجه نگاه دازای شد و تنه ای بهش زد:«تمه... انگار یه خبرایی هست ماهی خال مخالی»
دازای با تنه چویا به خودش اومد و نگاهش رو دزدید گونه هاش مقداری صورتی شده بود.
معلم وارد کلاس شد و سلام کرد بعد روبه دانش اموز ها کرد و گفت:«امروز شاگرد جدید داریم، ا.ت سان لطفا خودت رو معرفی کن»
بلند شدی و خودت رو معرفی کردی:«من ا.ت هستم، تازه به اینجا منتقل شدم و... امیدوارم سال تحصیلی خوبی رو کنار هم داشته باشیم» معلم سر تکون داد و لبخندی زد و تو نشستی، دازای متحیر از نحوه معرفیت بهت زده زده بود و فکش منقبض شده بود. وقتی معلم درس رو توضیح میداد با دقت گوش میکردی و توی فعالیت ها شرکت میکردی و با هر حرکت دازای بیشتر مجذوبت میشد، مدام دزدکی نگاهت میکرد و گوشه دفترش قلب میکشید.
زنگ تفریح به صدا در اومد و دانش اموز ها به سرعت از کلاس خارج شدن، تو با خونسردی وسایلت رو جمع میکردی که دازای با قدم هایی کوتاه و اهسته نزدیک میزد اومد و با خجالتی که سعی در پنهانش داشت گفت:«سلام، من دازای اوسامو هستم... از اشنایی با شما خوشبختم...» قلب دازای محکم به سینهش میکوبید و منتظر واکنش تو بود.
لبخند زدی و گفتی:«من هم از اشنایی با شما خوشبختم» دازای با نگاهی شیفته به لبخندت چشم دوخته بود و گونه هاش صورتی شده بود، به خودش که اومد دستش رو توی موهاش فرو برد و نگاهش رو دزدید، مِن مِن کنان گفت:«اگر خواستی میتونم... مدرسه رو بهت نشون بدم»
با مهربونی قبول کردی و بلند شدی، دازای که فکر نمیکرد قبول کنی با تعجب و شیفتگی دور شدنت رو تماشا کرد و بعد سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه، با قدم های بلند فاصله رو کم تر کرد. خیلی خلاصه و قابل درک تو رو با محیط مدرسه اشنا کرد.
دازای:«ا.ت دنبالم بیا»
تو که گیج و کنجکاو شده بودی فقط موندی و نگاهش کردی، دازای دستت رو گرفت و تو رو دنبال خودش کشید، داشت از دانش اموز ها دور میشد و میرفت، پشت ساختمون مدرسه؟
وقتی رسیدید با یه حرکت تو رو بین خودش و دیوار گیر انداخت، صورتش رو نزدیک گوشت اورد و زمزمه کرد:«کی بهت اجازه داده اینقدر زیبا و مقاومت ناپذیر باشی؟»
جا خوردی و سرخ شدی.دازای با دیدن سرخ شدنت نیشخندی زد و دستات رو بالای سرت قفل کرد. یک دستش رو دور کم.رت حلقه کرد و بد.نش به بد.نت چسبیده بود، ل.باش نزدیک ل.بات معلق بود، زمزمه کرد:«دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم، ا.ت» نزدیک تر اومد و بو//سه ای پر از احساسات و شور و اشتیاق روی ل.بات کاشت، بعد از بو//سه صدای زنگ شروع کلاس شنیده شد و حیاط خلوت تر شد، دازای دستش رو از دور کم.رت ازاد کرد و دستت رو گرفت، لبخندی زد و گفت:«بهتره قبل از اینکه به دردسر بیوفتیم به کلاس بریم، تو که دوست نداری اول کاری دردسر درست کنی، نه؟»
- ۱۰.۹k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط