روزی اندوه به روستای ما آمد

روزی "اندوه" به روستای ما آمد
"گفتیم رهگذر است
اما ماند

گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان
گفتیم:مهمان بد قدمیست
دو سه روز دیگر می رود
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان

اکنون اندوه کدخدا شده و تمام کوچه ها بوی "آه" می دهد .
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دلها انبار کرد

پیران ده هنوز به یاد دارند :
روزی که اندوه آمد
"جهل" نگهبان دروازه روستا بود ...
دیدگاه ها (۰)

سقف خانه ی ما سوراخ است !ولی درعوض مناره های مسجد سربه فلک ک...

از عقابی پرسیدند:آیا ترس به زمین افتادن را نداری؟عقاب لبخند ...

زمین بهشت میشود ..روزی که مردم بفهمند هیچ چیز عیب نیست جز قض...

آدم های قوی از سیاره ی دیگری نیامده اند ،آن ها هم مشکلاتِ خو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط