❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
به غر زدن های هیونجین خندیدم: چرا انقدر حسودی اخه؟
با خودخواهی گفت: تو و سیترا مال منین با کسی شریکتون نمیشم!
خندم گرفت و خواستم جوابش رو بدم که جونگ به سمت نیک اومد: تو لالی؟
نیک با شیفتگی بغلش کرد و با التماس نگاهم کرد!
متوجه منظورش نشدم ولی بهش لبخند زدم.
چشماش درخشید و جونگ رو بوسید و چشماش پر از اشک شد!
خدای من اون برلی بوسیدن جونگ ازم اجازه خواسته بود؟ قلبم برای مظلومیتش به درد اومد!
ـــ هی داری چه غلطی میکنی؟ بچمو بزار زمین.
ایو با عصبانیت جونگ رو از بغل نیک کشید بیرون و سیلی محکمی به صورتش زد: چطور جرعت میکنی به یه بچه معصوم دست بزنی نجسی؟
صورت نیک بلافاصله سرخ و چشماش پر از اشک شد.
با عصبانیت ایو رو هول دادم: به چه حقی روش دست بلند کردی؟ مگه دست خودش بوده که برده شده، اونو دزدین... اونم برای پدر و مادرش عزیز بوده... شاید همین اتفاق برای پسر خودتم بیفته.
یونگی اخم کرد: کافیه والری.
داد زدم: نه کافی نیست، شماها از انسانیت حرف میزنین اما حتی حیونم نیستین.
به چهره گریون نیک نگاه کردم و خونم به جوش اومد: روز اول خیلی واضح گفتم اون پسر منه، بی احترامی به نیک بی احترامی به منه، به کسایی که تو خونم به پسرم بی احترامی کنن هیچ اهمیتی نمیدم.
سیترا از کوک جدا شد و اومد سمتمون: کارت اشتباه بود ایو زود باش عذر خواهی کن.
دست نیک رو گرفتم و کشیدمش سمت پله ها: نیک به عذر خواهی یه هرزه نیازی نداره.
با سردی رو به سیترا اضافه کردم: بهتره فردا اینجا نباشن چون من از این عمارت میرم!
هیونجین: چی داری میگی....
صبر نکردم به حرفاش گوش بدم و همراه نیک از پله ها رفتم بالا.
وارد اتاق که شدیم با عصبانیت گوشیمو پرت کردم و نشستم رو تخت.
نیک اشکاشو پاک کرد و گوشی رو برداشت و با زبان روسی چیزی گفت.
به جای سیلی ایو که رو صورتش به کبودی میزد نگاه کردم.
اون پسر مثل یه الهه ظریف و شکننده بود. مثل یه بچه معصوم و اسیب پذیر.
گوشی رو گذاشتم رو ترنسلیت و دادم دستش.
با صدای زیباش شروع کرد به حرف زدن: والی، زیبای من، لطفا خودت رو به خاطر من ناراحت نکن، من به این رفتارای تحقیر امیز عادت دارم هر چی نباشه 15سال برده بودم... نمیدونم اون زن چی گفت، اما بهش حق میدم نخاد من به بچش دست بزنم، من خیلی کثیفم اما قسم میخورم دست خودن نبوده... منو کثیف کردن... من هر شب از مادر مقدس و مسیح میخاستم نجاتم بدن و اونا تو رو برام فرستادن... ناراحت نباش خوشگلم، تو اولین کسی هستی که انقدر بهم اهمیت میدی!
با حرفاش قلبم سنگین شد و گونه کبودش رو نوازش کردم.
لبخندی زد، چشماشو بست و شروع کرد به خوندن!
..... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
با خودخواهی گفت: تو و سیترا مال منین با کسی شریکتون نمیشم!
خندم گرفت و خواستم جوابش رو بدم که جونگ به سمت نیک اومد: تو لالی؟
نیک با شیفتگی بغلش کرد و با التماس نگاهم کرد!
متوجه منظورش نشدم ولی بهش لبخند زدم.
چشماش درخشید و جونگ رو بوسید و چشماش پر از اشک شد!
خدای من اون برلی بوسیدن جونگ ازم اجازه خواسته بود؟ قلبم برای مظلومیتش به درد اومد!
ـــ هی داری چه غلطی میکنی؟ بچمو بزار زمین.
ایو با عصبانیت جونگ رو از بغل نیک کشید بیرون و سیلی محکمی به صورتش زد: چطور جرعت میکنی به یه بچه معصوم دست بزنی نجسی؟
صورت نیک بلافاصله سرخ و چشماش پر از اشک شد.
با عصبانیت ایو رو هول دادم: به چه حقی روش دست بلند کردی؟ مگه دست خودش بوده که برده شده، اونو دزدین... اونم برای پدر و مادرش عزیز بوده... شاید همین اتفاق برای پسر خودتم بیفته.
یونگی اخم کرد: کافیه والری.
داد زدم: نه کافی نیست، شماها از انسانیت حرف میزنین اما حتی حیونم نیستین.
به چهره گریون نیک نگاه کردم و خونم به جوش اومد: روز اول خیلی واضح گفتم اون پسر منه، بی احترامی به نیک بی احترامی به منه، به کسایی که تو خونم به پسرم بی احترامی کنن هیچ اهمیتی نمیدم.
سیترا از کوک جدا شد و اومد سمتمون: کارت اشتباه بود ایو زود باش عذر خواهی کن.
دست نیک رو گرفتم و کشیدمش سمت پله ها: نیک به عذر خواهی یه هرزه نیازی نداره.
با سردی رو به سیترا اضافه کردم: بهتره فردا اینجا نباشن چون من از این عمارت میرم!
هیونجین: چی داری میگی....
صبر نکردم به حرفاش گوش بدم و همراه نیک از پله ها رفتم بالا.
وارد اتاق که شدیم با عصبانیت گوشیمو پرت کردم و نشستم رو تخت.
نیک اشکاشو پاک کرد و گوشی رو برداشت و با زبان روسی چیزی گفت.
به جای سیلی ایو که رو صورتش به کبودی میزد نگاه کردم.
اون پسر مثل یه الهه ظریف و شکننده بود. مثل یه بچه معصوم و اسیب پذیر.
گوشی رو گذاشتم رو ترنسلیت و دادم دستش.
با صدای زیباش شروع کرد به حرف زدن: والی، زیبای من، لطفا خودت رو به خاطر من ناراحت نکن، من به این رفتارای تحقیر امیز عادت دارم هر چی نباشه 15سال برده بودم... نمیدونم اون زن چی گفت، اما بهش حق میدم نخاد من به بچش دست بزنم، من خیلی کثیفم اما قسم میخورم دست خودن نبوده... منو کثیف کردن... من هر شب از مادر مقدس و مسیح میخاستم نجاتم بدن و اونا تو رو برام فرستادن... ناراحت نباش خوشگلم، تو اولین کسی هستی که انقدر بهم اهمیت میدی!
با حرفاش قلبم سنگین شد و گونه کبودش رو نوازش کردم.
لبخندی زد، چشماشو بست و شروع کرد به خوندن!
..... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
۶.۸k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.