The eyes that were painted for me
The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 12
چند روز از پاکت مرموز گذشته بود، اما هنوز اون جمله توی ذهنت تکرار میشد:
> «همهی رنگها از سایه شروع میشن.»
هر بار که دفتر نقاشیت رو باز میکردی، دلت میلرزید. بااینحال، سعی کردی ادامه بدی به کلاس رفتی، کنار جیمین نشستی، و با لبخندش دوباره حس کردی شاید همهاش خیال بوده.
یک روز، بعد از کلاس، جیمین گفت:
– بیا بریم کافهی کنار رودخونه. دلم یه جای ساکت میخواد.
هوای عصر پاییزی و خنک بود و نور خورشید مثل طلا روی آب میدرخشید.
صدای پرندهها با صدای آب قاطی شده بود.
جیمین روبهرویت نشست، دفترش را باز کرد و گفت:
– یه چیزی باید بهت بگم، ولی نمیدونم از کجا شروع کنم.
نگاهش لرزید.
– دیشب خواب دیدم کسی داره از دور منو صدا میزنه. نمیدونم کی بود، فقط صدای زنی بود که اسمم رو گفت…
– یه خواب بوده جیمین، نترس.
– میدونم، ولی وقتی بیدار شدم، روی میز کنار تختم یه گل یاس افتاده بود.
دستت از تعجب لرزید.
نمیدونستی چی بگی.
لبخند محوی زد، شاید برای اینکه تو نترسی.
–شاید یکی از هماتاقیهام شوخی کرده.
اما در عمق چشمهاش ترسی خفیف موج میزد.
باد از پنجرهی باز کافه وزید.
بوی عطر ملایمی در هوا پخش شد. دقیقاً همون بوی آشنا.
تو و جیمین هر دو در یک لحظه به سمت در برگشتین، اما کسی نبود. فقط پردهی سفید کافه که آرام تکون میخورد.
آن شب وقتی به خانه برگشتی، باران میبارید.
چراغ خیابان جلوی پنجرهی اتاقت مثل همیشه چشمک میزد.
دفترت روی میز بود.
خواستی صفحهی جدیدی باز کنی، اما ناگهان متوجه شدی روی آخرین صفحهی نقاشیات خطی تازه اضافه شده، مثل رد قلم کسی که با دست تو فرق داشت.
نوشته بود:
> «او هنوز نگاه میکند.»
قلبت از تپش ایستاد.
بلافاصله دفتر را بستی و نفس عمیقی کشیدی.
گوشیات را برداشتی و به جیمین پیام دادی:
–«میتونم بیام پیشت؟ فقط چند دقیقه.»
–«الان بیرونم. دارم یه چیزی رو میخرم. ولی بیا، من تا ده دقیقه دیگه میرسم.»
با بارانیات از خانه بیرون رفتی.
باران شدیدتر شده بود.
خیابانها خیس و خلوت بودند. زیر نور چراغها، انعکاس قطرهها برق میزد.
وقتی رسیدی جلوی ساختمانش، لحظهای مکث کردی. در باز بود.
صدای خفیفی از پلهها میاومد، شاید باد.
آهسته بالا رفتی.
در راهرو، نور زرد و گرمی از زیر در اتاق جیمین بیرون میزد.
خواستی در بزنی، اما صدای زمزمهای از داخل شنیدی.
صدایی زنانه.
آرام، کشیده، مثل نجوای کسی که شعری میخواند.
نفست در س*ینهات حبس شد.
در نیمه باز بود.
دستت را روی دستگیره گذاشتی، اما قبل از اینکه فشارش بدی، صدای پاهایی پشت سرت آمد.
چرخیدی. جیمین بود، خیس از باران، نفسزنان، با لبخندی خسته.
– تو اینجایی؟ چرا زود اومدی؟
– من... فکر کردم تو بالا بودی.
– نه، تازه رسیدم.
سکوتی کوتاه افتاد.
هر دو با تردید به در اتاق نگاه کردین. جیمین آرام در را باز کرد.
اتاق خالی بود.
فقط نور کمرنگ چراغ، و دفتر نقاشیاش که روی میز باز مانده بود.
روی صفحه، طرح تازهای بود.
سایهای محو از زنی با چتر سفید.
اما این بار زیرش با خطی کوچک نوشته شده بود:
> «او نزدیکتر از همیشهست.»
جیمین نفسش را بیرون داد.
– من اینو نکشیدم… قسم میخورم من نبودم.
بهش نگاه کردی. چشمهاش پر از سردرگمی بود.
رفتی جلو، صفحه را بستی و آرام گفتی:
– شاید یکی با ما شوخی میکنه.
– یا شاید...
صدایش شکست.
– شاید اون خواب فقط خواب نبوده.
از پشت پنجره، صدای رعدی کوتاه آمد. برق لحظهای اتاق را روشن کرد.
و در انعکاس نور روی شیشه، برای یک لحظه… چتری سفید را دیدی که از پایین خیابان دور میشد.
ادامه دارد.....
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"
part 12
چند روز از پاکت مرموز گذشته بود، اما هنوز اون جمله توی ذهنت تکرار میشد:
> «همهی رنگها از سایه شروع میشن.»
هر بار که دفتر نقاشیت رو باز میکردی، دلت میلرزید. بااینحال، سعی کردی ادامه بدی به کلاس رفتی، کنار جیمین نشستی، و با لبخندش دوباره حس کردی شاید همهاش خیال بوده.
یک روز، بعد از کلاس، جیمین گفت:
– بیا بریم کافهی کنار رودخونه. دلم یه جای ساکت میخواد.
هوای عصر پاییزی و خنک بود و نور خورشید مثل طلا روی آب میدرخشید.
صدای پرندهها با صدای آب قاطی شده بود.
جیمین روبهرویت نشست، دفترش را باز کرد و گفت:
– یه چیزی باید بهت بگم، ولی نمیدونم از کجا شروع کنم.
نگاهش لرزید.
– دیشب خواب دیدم کسی داره از دور منو صدا میزنه. نمیدونم کی بود، فقط صدای زنی بود که اسمم رو گفت…
– یه خواب بوده جیمین، نترس.
– میدونم، ولی وقتی بیدار شدم، روی میز کنار تختم یه گل یاس افتاده بود.
دستت از تعجب لرزید.
نمیدونستی چی بگی.
لبخند محوی زد، شاید برای اینکه تو نترسی.
–شاید یکی از هماتاقیهام شوخی کرده.
اما در عمق چشمهاش ترسی خفیف موج میزد.
باد از پنجرهی باز کافه وزید.
بوی عطر ملایمی در هوا پخش شد. دقیقاً همون بوی آشنا.
تو و جیمین هر دو در یک لحظه به سمت در برگشتین، اما کسی نبود. فقط پردهی سفید کافه که آرام تکون میخورد.
آن شب وقتی به خانه برگشتی، باران میبارید.
چراغ خیابان جلوی پنجرهی اتاقت مثل همیشه چشمک میزد.
دفترت روی میز بود.
خواستی صفحهی جدیدی باز کنی، اما ناگهان متوجه شدی روی آخرین صفحهی نقاشیات خطی تازه اضافه شده، مثل رد قلم کسی که با دست تو فرق داشت.
نوشته بود:
> «او هنوز نگاه میکند.»
قلبت از تپش ایستاد.
بلافاصله دفتر را بستی و نفس عمیقی کشیدی.
گوشیات را برداشتی و به جیمین پیام دادی:
–«میتونم بیام پیشت؟ فقط چند دقیقه.»
–«الان بیرونم. دارم یه چیزی رو میخرم. ولی بیا، من تا ده دقیقه دیگه میرسم.»
با بارانیات از خانه بیرون رفتی.
باران شدیدتر شده بود.
خیابانها خیس و خلوت بودند. زیر نور چراغها، انعکاس قطرهها برق میزد.
وقتی رسیدی جلوی ساختمانش، لحظهای مکث کردی. در باز بود.
صدای خفیفی از پلهها میاومد، شاید باد.
آهسته بالا رفتی.
در راهرو، نور زرد و گرمی از زیر در اتاق جیمین بیرون میزد.
خواستی در بزنی، اما صدای زمزمهای از داخل شنیدی.
صدایی زنانه.
آرام، کشیده، مثل نجوای کسی که شعری میخواند.
نفست در س*ینهات حبس شد.
در نیمه باز بود.
دستت را روی دستگیره گذاشتی، اما قبل از اینکه فشارش بدی، صدای پاهایی پشت سرت آمد.
چرخیدی. جیمین بود، خیس از باران، نفسزنان، با لبخندی خسته.
– تو اینجایی؟ چرا زود اومدی؟
– من... فکر کردم تو بالا بودی.
– نه، تازه رسیدم.
سکوتی کوتاه افتاد.
هر دو با تردید به در اتاق نگاه کردین. جیمین آرام در را باز کرد.
اتاق خالی بود.
فقط نور کمرنگ چراغ، و دفتر نقاشیاش که روی میز باز مانده بود.
روی صفحه، طرح تازهای بود.
سایهای محو از زنی با چتر سفید.
اما این بار زیرش با خطی کوچک نوشته شده بود:
> «او نزدیکتر از همیشهست.»
جیمین نفسش را بیرون داد.
– من اینو نکشیدم… قسم میخورم من نبودم.
بهش نگاه کردی. چشمهاش پر از سردرگمی بود.
رفتی جلو، صفحه را بستی و آرام گفتی:
– شاید یکی با ما شوخی میکنه.
– یا شاید...
صدایش شکست.
– شاید اون خواب فقط خواب نبوده.
از پشت پنجره، صدای رعدی کوتاه آمد. برق لحظهای اتاق را روشن کرد.
و در انعکاس نور روی شیشه، برای یک لحظه… چتری سفید را دیدی که از پایین خیابان دور میشد.
ادامه دارد.....
- ۱۱.۱k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط