The eyes that were painted for me

The eyes that were painted for me...
"چشمانی که برایم نقاشی شدند"


part 11



شب طولانی بود.
باد از لای پنجره‌ی نیمه‌باز رد می‌شد و صدای خش‌خش پرده‌ها با صدای تیک‌تاک ساعت قاطی شده بود.
چراغ اتاقت هنوز روشن بود.
روی میز، دفتر نقاشی باز مانده بود همون صفحه‌ای که سایه‌ی پشت جیمین رو دیده بودی.

چقدر نگاهش آشنا بود.
موهای بلند، حالت ایستادن، اون چتر سفید...

قلبت محکم‌تر زد.
سعی کردی خودت رو قانع کنی که فقط اشتباه کردی، فقط خیال بوده. اما هر بار که به تصویر نگاه می‌کردی، حس می‌کردی کسی داره از همون سایه‌ها بهت نگاه می‌کنه.

دستت رو روی نقاشی کشیدی. کاغذ سرد بود.
زمزمه کردی:

– فقط یه نقاشیه... فقط یه تصویر ساده‌ست.

اما از لای پنجره، بوی عطر خفیفی اومد.
عطری که به‌وضوح می‌شناختی، بوی شیرین و سرد گل یاس.
برای لحظه‌ای یخ زدی.
پنجره رو بستی و به تخت برگشتی.

خوابت نمی‌برد. تلفنت رو گرفتی و پیام دادی:

– «بیداری؟»


چند ثانیه بعد، جواب اومد.

–«آره. نمی‌تونی بخوابی، درسته؟»

–«آره... یه‌جور حس عجیبی دارم.»

–«تا صبح باهات حرف می‌زنم، بخواب.»



لبخند زدی. اون کلمات کوتاه از جیمین کافی بودن تا دل‌ت آروم‌تر بشه.
چشم‌هات رو بستی.
تصویر آخر، صدای نفسش بود که انگار از بین واژه‌ها می‌اومد.

اما همون موقع، در فاصله‌ی بین بیداری و خواب، صدای خفیفی شنیدی.
مثل خش‌خش لباس یا قدم‌های نرم روی زمین. چشمت رو نیمه باز کردی، هیچ‌کس نبود. فقط نور کم‌رنگ خیابون که از بین پرده روی دیوار افتاده بود.
روی نور، سایه‌ای گذشت.
کوتاه، نامعلوم.

صبح که بیدار شدی، آفتاب طلایی از پنجره توی اتاقت پخش شده بود. حس کردی شاید همه‌اش خیال بوده.

در دانشگاه، جیمین مثل همیشه منتظرت بود.
لبخندش گرم بود، نگاهش پر از آرامش.

– شب خوابیدی؟

– یه‌جورایی.

– منم نتونستم. نمی‌دونم چرا، اما انگار یه حس سنگین دورم بود.

بهش نگاه کردی. زیر چشماش کمی تیره‌تر شده بود.

– شاید فقط خستگیه.

– شاید...

ساعت ناهار، با هم به پشت بام دانشکده رفتین.
اونجا خلوت بود، باد خنک می‌وزید.
جیمین دفترچه‌ی همیشگی‌ش رو باز کرد.

– می‌خوام چیزی بهت نشون بدم.

چند صفحه رو ورق زد تا به طرحی رسید.

در نگاه اول، طرحی از چتر بود.
چتری سفید.
اما چیزی که بیشتر تو رو لرزوند، انعکاس محوی از چهره‌ی زنی بود که زیر چتر ایستاده بود.

– دیشب اینو کشیدم. نمی‌دونم چرا... فقط دستم خودش حرکت می‌کرد.

– اون زن رو می‌شناسی؟

– نه... ولی یه حس عجیبی دارم. انگار قبلاً دیدمش.

دلت فرو ریخت.
خواستی چیزی بگی، اما لب‌هات نلرزیدن. باد موهات رو به‌هم ریخت.

جیمین لبخند زد و گفت:

– نگران نباش. فقط یه نقاشیه.

ولی هر دو می‌دونستین که اون فقط «یه نقاشی» نیست.

عصر، وقتی جدا شدین، در راه برگشت به خوابگاه حس کردی کسی داره دنبالت می‌کنه.
چند بار برگشتی، اما کسی نبود.
فقط اون بو… همون عطر یاس.

به خوابگاه رسیدی. پشت در اتاقت، پاکتی آویزون بود.
بدون اسم.
بازش کردی، داخلش یک تکه کاغذ بود، با جمله‌ای کوتاه:

> «همه‌ی رنگ‌ها از سایه شروع می‌شن.»



دستت لرزید.
کاغذ افتاد روی زمین.
از پنجره‌ی باز، صدای خنده‌ای خیلی خفیف اومد.
و اون لحظه فهمیدی...
سایه‌ی یورا فقط در نقاشی‌هات نیست. حالا وارد دنیای واقعی شده.



ادامه دارد....
دیدگاه ها (۰)

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

از این به بعد هر پنجشنبه و جمعه پارت های فیک گذاشته میشه ازش...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

The eyes that were painted for me... "چشمانی که برایم نقاشی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط