عاشقانه های پاک
عاشقانه های پاک
قسمت شصت و هشت
کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد
اخم کردم"باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من.بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟"
خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر ب فکر عیالش است ک من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و ب هم سلام کردند...از خجالت سرخ شدم...
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند،از حال و روزش خبر داشتند ....
میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست....
وقتی نامه می امد برای استاد ک "ب خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" میگذاشتند بی اجازه ،کلاس را ترک کنم....
ادامه دارد...
قسمت شصت و هشت
کلاس ک تمام شد ایوب را دم در دیدم ...منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد
اخم کردم"باز هم امده ای از وضع درسیم بپرسی؟مگر من.بچه دبستانی،ام؟ک هر روز می ایی،در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟"
خندید"حالا بیا و خوبی کن ....کدام مردی،انقدر ب فکر عیالش است ک من هستم؟خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و ب هم سلام کردند...از خجالت سرخ شدم...
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند،از حال و روزش خبر داشتند ....
میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست....
وقتی نامه می امد برای استاد ک "ب خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان" میگذاشتند بی اجازه ،کلاس را ترک کنم....
ادامه دارد...
۲.۸k
۲۵ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.