واژه ها را دور زدیم

واژه ها را دور زدیم...
از نقابها و تجملات گفتاری گذر کردیم...
ظاهرمان را آراستیم...
گشتیم و گشتیم....
اما خدا را جز در قلب سادگیها و اصالتها نیافتیم...
در قلب‌هایی که هیچوقت از طپش نیفتادند...
پاهایمان خسته ی راه شد و زادگاهمان را نیافتیم...
خدا را در آب زلال چشمه ها هنگامی که کودکی با چشمان درخشان در حالی که صدای خنده های مستانه اش لابه لای درخت‌ها میپیچد دیدم...
خدارا در میان روح پر جلا و گیسوان درخشان دختر زیباروی ساده ی کوهستان دیدم...
خدارا در میان رحم دل کودکی دیدم که پروانه ای را در دستان گرفت و دل پاکش تپید برای آزادیش...
خدا را در میان دست نخورده ها دیدم...
در میان تمام چیزهایی که در بیان نمی‌گنجد و من لمسشان کردم... #لیلی... #خالق
دیدگاه ها (۱۴)

#دلنوشته_لیلی صدای خنده های مستانه ای که لابه لای علفزار می ...

خالق زیبای من....دنیایی که به من بخشیدی مبادا بی نور گردد......

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیزبر پیکر خود پیرهن سبز نمودم...

درکشور عشق هیچ کس رهبر نیستهیچ شاهی به گدا سرورنیستباورم کم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط