رمان(عشق)پارت۱۰۳
«پارتی شب». (همه ی اکیپ بودن). عمر:خب سو....(با جیغ)واییییییییی تو چقدر خوشگل شدی🙂😂. سوسن:ترسیدم اصکل بخدا تو یه تختت کمه😂😂😂😂. عمر:عه😂چی بگم حالا اینارو ولش کن بیا بریم پایین مهمونا اومدن. سوسن:بریم. (۳ ساعت بعد). سوسن:اوفففففف دیدی هیچی یادم نیومد😤🥺. عمر:عیبی نداره بهت قول میدم همه چی درست میشه🙃✨. سوسن:(میخواست منو ببوسه« از لب» نمیدونم چی شد ولی یهو خودمو کشیدم عقب) ببخشید دست خودم نبود معذرت میخوام. عمر:تو...تو حتی(با غمگینی زیاد)نمیزاری ببوسمت باورم نمیشه😢. سوسن:بزار برات توضی......(نذاشت حرفمو ادامه بدم رفت بیرون). «صبح روز بعد». سوسن:(رو میز نشسته بودیم اما هیچکدوممون صبحونه نمیخوردیم)ببین عمر من معذرت میخوام.....اوف چرا جوابمو نمیدی(عمر خواست بلندشه که دستشو گرفتم)بسه از دیشب باهام حرف نمیزنی یعنی چی این دیگه چه رفتاریه تقصیر من چیه که هیچی یادم نیست😭💔هان؟. عمر:(هیچ نگفتمو با عصبانیت رفتم بالا تو اتاق و درو مهم بستم). سوسن:(با داد و گریه گفتم)تو چرا اینجوریی؟💔😭مگه من باعث شدم که اینجوری بشه؟. عمر:(از اتاق اومدم بیرون و گفتم)آره تو باعث شدی. سوسن:.......
۴.۴k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.