true love part 28
دیدم تهیونگ داره یه جعبه رو از جیبش میاره بیرون.لیسو ، لیسا،جونگکوک،جیمین، یونگی و دونگی هم اونجا بودن. لیسو تمام حواسش به تهیونگ بود ولی چهره تهیونگ خنثی بود.دونگی نگاهش به من افتاد و صدام کرد و همه به سمتم برگشتند.حس کردم قلبم درد گرفته ولی با تمام سرعت رفتم جلو و یه سیلی محکم به تهیونگ زدم
+ حیف من که عاشق توی بد بخت شدم...
و منتظر جوابش نموندم.داشتم میرفتم که حس کردم قلبم وایساده ساعتم رو نگاه کردم ضربانم بالاتر از حد بود.سرم گیج میرفت و دیگه چیزی نفهمیدم.......
تهیونگ
میخواستم از لیسو بپرسم که حاضره دوست دختر من باشه یا نه . چه فایده داره وقتی زندگیمو با کسی بگذرونم که علاقه ای نداره؟! علاقه زیادی به لیسو نداشتم ولی بهتر از یونا هست که هیچ حسی نداره . داشتم ازش میپرسیدم که یونا اومد....
داشت میرفت که یدفه افتاد روی زمین . ساعتشو دیدم داشت هشدار میداد.بدون اینکه بخوام یا متوجه بشم با دو رفتم سمتش.
_ یونااااا ! یوناشییی؟! یونایاااا؟؟؟
جواب نمیداد . نمدونم چرا ولی مثل چی نگران شدم که یهو یونگی اومد و داد زد
@ تهیونگ معلوم هست چیکار کردی
& یونا چشماتو باز کن.....
یونا
چشمامو که باز کردم سقف سفید تاری دیدم.روشنایی اذیتم میکرد چشمامو آروم باز کردم ولی هنوز تار بود همچی . یکم دقت کردم دیدم تهیونگ کنار تختم داره با گوشیش کار میکنه.
کمی تکون خوردم تا بخودش بیاد
_ عاا..ح..حالت خوبه؟!
+ بدنیسم( اروم)
+ لیسو کجاس؟ مگه نباید پیشش باشی
_ ولی خب تو همسرمی
+ همسری که هیچ علاقه ای بهم نداره مگه نه؟!
_ اما..
+ بیا جدا شیم.تو میری با لیسو منم ادامه زندگیم.
_ چی؟
......
بچه ها برای امروز بسه واقعا خسته شدم🥺🧚♂️
+ حیف من که عاشق توی بد بخت شدم...
و منتظر جوابش نموندم.داشتم میرفتم که حس کردم قلبم وایساده ساعتم رو نگاه کردم ضربانم بالاتر از حد بود.سرم گیج میرفت و دیگه چیزی نفهمیدم.......
تهیونگ
میخواستم از لیسو بپرسم که حاضره دوست دختر من باشه یا نه . چه فایده داره وقتی زندگیمو با کسی بگذرونم که علاقه ای نداره؟! علاقه زیادی به لیسو نداشتم ولی بهتر از یونا هست که هیچ حسی نداره . داشتم ازش میپرسیدم که یونا اومد....
داشت میرفت که یدفه افتاد روی زمین . ساعتشو دیدم داشت هشدار میداد.بدون اینکه بخوام یا متوجه بشم با دو رفتم سمتش.
_ یونااااا ! یوناشییی؟! یونایاااا؟؟؟
جواب نمیداد . نمدونم چرا ولی مثل چی نگران شدم که یهو یونگی اومد و داد زد
@ تهیونگ معلوم هست چیکار کردی
& یونا چشماتو باز کن.....
یونا
چشمامو که باز کردم سقف سفید تاری دیدم.روشنایی اذیتم میکرد چشمامو آروم باز کردم ولی هنوز تار بود همچی . یکم دقت کردم دیدم تهیونگ کنار تختم داره با گوشیش کار میکنه.
کمی تکون خوردم تا بخودش بیاد
_ عاا..ح..حالت خوبه؟!
+ بدنیسم( اروم)
+ لیسو کجاس؟ مگه نباید پیشش باشی
_ ولی خب تو همسرمی
+ همسری که هیچ علاقه ای بهم نداره مگه نه؟!
_ اما..
+ بیا جدا شیم.تو میری با لیسو منم ادامه زندگیم.
_ چی؟
......
بچه ها برای امروز بسه واقعا خسته شدم🥺🧚♂️
۴۰.۳k
۰۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.