امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل 2 ) p⁶⁵
با شتاب از خواب پرید بازم هم همون خواب
البته که نه خواب بود نه کابوس نه رویا بیشتر شبیه واقعیت بود
دختری که صدای خنده هاش همش توی سرش میپیچید
روی تخت نشست و عرق سردی که روی پیشونیش بود رو پاک کرد از وقتی به سئول اومده بود هر شب همین خواب هارو میدید دختر که با عشق بغل اش میکرد و جملات عاشقانه بهش میگفت اما هیچ کدوم از اجزای صورتش معلوم نبود
از روی تخت نشست و دستش توی موهای طلایی اش کشید و نگاهی به ساعت انداخت که 2 ؛ 32 شب رو نشون میداد نگاهش رو از ساعت گرفت و از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد
و به سمته آشپزخونه قدم برداشت تا کمی آب بخوره
قبل از اینکه از پله ها پایین بره از جلوی در اتاق ا،ت رد میشد که با شنيدن صدا های نامفهوم جلوی در اتاقش ایستاد
هر لحظه صدای بلند تر میشد تهیونگ فکر میکرد که شاید اونم توی خواب ترسیده باش دستش روی دستگير در گذاشت
اما وارد شدن اون به اتاق یه دختر که هیچ شناختی ازش نداره و فقد چند مدت میشه که باهاش آشنا شده بره پس
بیخیال رفتن به اتاق شد و از در اتاق فاصله گرفت و از پله ها پایین اومد
و به سمته آشپزخونه رفت و چراغ رو روشن کرد پارچ اب که روی میز کوچیک که توی آشپزخونه قرار داشت رو برداشت و لیوان کنارش رو پر کرد و بعد از خوردن آب از آشپزخونه خارج شد
و با دیدن دختری که زیر یک بغلش عصاء و با دست دیگرش از نرده ها پله ها کمک میگره و از پله پایین میاد
ا،ت که بازم بخاطر خوابی که دیده بود گلو اش خشک بود با هر سختی که میشد خودش رو به پایین پله ها برسون ولی دوتا از پله ها مونده بود
لحظهای پاش با زمين برخورد کرد و درده بدی توی پاش پیچید با اينکه الان پاش بهتر بود ولی راه رفتن براش سخت بود و باعث شد تعادل اش به هم بخورد
تهیونگ که تمام مدت نزاره گردش بود وقتی اون صحنه رو دید با عجله به سمتش اومد و بازوش رو گرفت که نیوفته
ا،ت که از حرکت یهویی تهیونگ شوکه شده بود هیچ واکنشی نشون نداد
و با کمک تهیونگ از پله ها پایین اومد و روی مبل توی سالن نشست
تهیونگ به سمته دکمه چراغ سالن رفت و روشن کرد
و دوباره به سمته ا،ت اومد و با لحنی که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد گفت
تهیونگ : خوبی
ا،ت سرش رو بلند کرد و به چشماش تهیونگ خیره شد
با اینکه بار ها باهاش روبه رو شده بود اما هنوز نگاه کردن توی چشماش براش مشکل بود و زو نگاهش رو از چشماش گرفت و به نقطه نامعلومی خیره شده
ا،ت : آره خوبم
تهیونگ بود دست به سینه ایستاد
تهیونگ : چرا با این وضعیت از اتاقت اومدی بیرون........
فصل 2 ) p⁶⁵
با شتاب از خواب پرید بازم هم همون خواب
البته که نه خواب بود نه کابوس نه رویا بیشتر شبیه واقعیت بود
دختری که صدای خنده هاش همش توی سرش میپیچید
روی تخت نشست و عرق سردی که روی پیشونیش بود رو پاک کرد از وقتی به سئول اومده بود هر شب همین خواب هارو میدید دختر که با عشق بغل اش میکرد و جملات عاشقانه بهش میگفت اما هیچ کدوم از اجزای صورتش معلوم نبود
از روی تخت نشست و دستش توی موهای طلایی اش کشید و نگاهی به ساعت انداخت که 2 ؛ 32 شب رو نشون میداد نگاهش رو از ساعت گرفت و از روی تخت بلند شد و از اتاق خارج شد
و به سمته آشپزخونه قدم برداشت تا کمی آب بخوره
قبل از اینکه از پله ها پایین بره از جلوی در اتاق ا،ت رد میشد که با شنيدن صدا های نامفهوم جلوی در اتاقش ایستاد
هر لحظه صدای بلند تر میشد تهیونگ فکر میکرد که شاید اونم توی خواب ترسیده باش دستش روی دستگير در گذاشت
اما وارد شدن اون به اتاق یه دختر که هیچ شناختی ازش نداره و فقد چند مدت میشه که باهاش آشنا شده بره پس
بیخیال رفتن به اتاق شد و از در اتاق فاصله گرفت و از پله ها پایین اومد
و به سمته آشپزخونه رفت و چراغ رو روشن کرد پارچ اب که روی میز کوچیک که توی آشپزخونه قرار داشت رو برداشت و لیوان کنارش رو پر کرد و بعد از خوردن آب از آشپزخونه خارج شد
و با دیدن دختری که زیر یک بغلش عصاء و با دست دیگرش از نرده ها پله ها کمک میگره و از پله پایین میاد
ا،ت که بازم بخاطر خوابی که دیده بود گلو اش خشک بود با هر سختی که میشد خودش رو به پایین پله ها برسون ولی دوتا از پله ها مونده بود
لحظهای پاش با زمين برخورد کرد و درده بدی توی پاش پیچید با اينکه الان پاش بهتر بود ولی راه رفتن براش سخت بود و باعث شد تعادل اش به هم بخورد
تهیونگ که تمام مدت نزاره گردش بود وقتی اون صحنه رو دید با عجله به سمتش اومد و بازوش رو گرفت که نیوفته
ا،ت که از حرکت یهویی تهیونگ شوکه شده بود هیچ واکنشی نشون نداد
و با کمک تهیونگ از پله ها پایین اومد و روی مبل توی سالن نشست
تهیونگ به سمته دکمه چراغ سالن رفت و روشن کرد
و دوباره به سمته ا،ت اومد و با لحنی که هیچ حسی رو منتقل نمیکرد گفت
تهیونگ : خوبی
ا،ت سرش رو بلند کرد و به چشماش تهیونگ خیره شد
با اینکه بار ها باهاش روبه رو شده بود اما هنوز نگاه کردن توی چشماش براش مشکل بود و زو نگاهش رو از چشماش گرفت و به نقطه نامعلومی خیره شده
ا،ت : آره خوبم
تهیونگ بود دست به سینه ایستاد
تهیونگ : چرا با این وضعیت از اتاقت اومدی بیرون........
- ۹.۹k
- ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط